-
مهم نیست.
10 آبان 1403 10:51
واکسن هجده ماهگی پسرک رو زدم . همراه با تب و بی قراری..دیشب تا صبح مراقبت. تغییر هورمون ها. صبح بحث با همسر. نتیجه.. کنار پسرک دراز کشیدم و برام مهم نیست کیی منتظره بهش زنگ بزنم. مهم نیست خونه به تمیز کاری نیاز داره. مهم خودمم که خسته ام. حوصله حرف زدن با کسی رو ندارم. فردا مهمونی دعوتیم بیرون و اگه چند روز پیش بود...
-
دروغ های کوچکه بزرگ
1 مهر 1403 13:52
بله..دروغ های کوچک بزرگ. سریال آمریکایی که این مدت دیدم و دوسش داشتم. یه درام خانوادگی. از تیتراژ تا موسیقی پایانی رو انگار برای من ساخته بودن. چیزی که من دوست داشتم منهای خط کلی داستان که حول یه قتل پیش میره، که البته اونم برام جذاب بود، رفتارها و واکنش نشون دادن ها.حساسیت ها.ضربه ها و احساسات درونی پنج زن که البته...
-
شکایت.
27 شهریور 1403 20:41
عکس فندق رو هیچ وقت عکس پروفایلم نذاشتم..دلایل خودم رو دارم.. چطور مادربزرگ بچه عکس نوه اش که بچه من باشه رو بدون هماهنگی من میذاره پروفایل..؟! خوشم نیومد از کارش..ولی نمی تونم بگم.
-
برای موی کوتاه..کوتاهه کوتاه.
14 شهریور 1403 11:57
دو ماهه درگیر اینم که موهامو پیکسلی کوتاه کنم..در حد سه چهار سانت. و یه رنگ روشن برای منی که تا به حال رنگ و مش روی موهام رو ندیده.. کلی مدل ذخیره میکنم..کلی رنگ و بعد ترس از پشیمونی.. آخه یکی نیست بگه پشیمونی از چی؟ خوب درمیاد دوباره..گاهی خجالت میکشم از اینهمه تردید. آخه من آدم مرددی نیستم..معمولا یه موضوعی رو بررسی...
-
تجربه حسادت..نه از نوع بد جنس.
3 شهریور 1403 04:31
صبح که با پسرک در حال اره و تیشه برای خواب مجدد بودیم، یهو واقعا تصادفی یاد یکی از دخترهای همسایه خونه قدیمی مامانم اینا افتادم..خونه ای که من کودکی و نوجوونی رو اونجا گذروندم.. همسایه ای که یه کوچه بالاتر بودن و خیلی صمیمی نبودیم.. هر کوچه ای برای خودش یه حلقه ی دوستانی داشت که برای خاله بازی و لی لی و رو پله نشستن...
-
شکر برای گذر زمان..
14 مرداد 1403 09:45
پارسال روزهایی رو می گذروندم که تصور تغییر سبک زندگی برام سخت بود..فکر میکردم دیگه با وجود بچه نمیتونم خیلی از کارها رو انجام بدم..خوب بچه اولم هست و هر روزش برام تازه و جدیده..روزهای سختی بود..مخصوصا ماه های اول و تغییر هورمون ها و کامل در خدمت یک موجود زنده که برای بقا به مراقبت صد شما نیاز داره..گاهی گریه کردم.....
-
از کجا خریدی؟!
9 مرداد 1403 15:10
وقتی رفتی باشگاه و منتظری کلاس شروع بشه و همه از هم میپرسن شلوارت رو ..کفشت رو..جورابت رو..و و و .. از کجا خریدی.. بابا ول کن دیگه خانم من.. ول کن..بیا ورزش کن..بیا از چیزای باحال تر حرف بزن.. مثلا بگو زمان داره ما رو کجا میبره ..نه خیلی فلسفی شد..بگو ورزش رو روند زندگی تون تاثیر داشته.. همش خرید و افه و کلاس گذاشتن.....
-
حرف برای گقتن..
9 مرداد 1403 15:04
گاهی میگم کاش یه دوست نزدیک داشتم. کلی باهاش حرف میزدم.بیرون میرفتم..هم فکرم بود..بحث میکردیم ..بحث های فلسفی..کاش میرفتم تو یه گروه و مافیا بازی میکردم.. اما الان از اون لحظه هاس که تصورش هم برام جذاب نیست..حوصله اش رو هم ندارم. مهم ترین علتش به نظرم سابقه دوستیه..دوستی باید قدمت داسته باشه. باید از روزای جوونی تون...
-
اشک
25 تیر 1403 01:03
صبح شد. و من سر گردان.
-
از ای کاش ها..
23 خرداد 1403 12:33
فندق خوابیده و منم افتادم رو تخت. پا درد از صبح مهمونم بود. بی اشتهایی پسر باعث شد منم غذای درست و حسابی نخورم. روی تخت افتادم و صفحه های آشپزی رو نگاه میکنم و غذا های دیوانه کننده. یه جورایی خودزنی. کاش یکی بود برام یه ساندویچ مرغ سرد درست میکرد. برام نمی آوورد، میگفت پاشو بیا پیشم با هم بخوریم.همین.
-
بماند برای من..
31 اردیبهشت 1403 14:32
دروغگویی روی مبل از یالوم رو میخونم.. از خستگی توانی برام نمی مونه..وقتی بچه رو میخوابونم و بی جون روی تخت میوفتم، فقط کتاب تفریح منه.. پ.ن از زمان تولد اینستا من تازه چند ماهه که این اپلیکیشن رو نصب کردم..اونم به این خاطر که فرصت گشتن و خرید کردن ندارم و خیلی از خرید ها اینترنتی انجام میشه.. اعتراف میکنم کمی بی جنبه...
-
دوباره شب.
16 اردیبهشت 1403 21:18
دل خوشی من به تاریکی و سکوت مطلق شبه.. وقتی فندق و پدرش خوابیدن.. من با خود خودم تنها میشم.. فکر میکنم به روزی که گذشت.. ایراداتم را به خودم یادآور میشوم .. شب می سازد مرا برای روزی تازه.. پ.ن: کاش شب برای همه سرشار از آرامش باشه..
-
زن..زندگی..آزادی..
11 اردیبهشت 1403 09:42
چقدر این کلمات زیباست.. یکبار برای زن..برای زندگی اش..برای آزادی اش.. بغضی که گلو را می فشارد.. از تاریخ تاریکی که این زن پشت سر گذاشته.. برای رسیدن به روشنی صبور بود و نجیب.. صبوری و نجابت روزگارش را روشن نکرد .. تبدیل شد به بغض..کینه..و حالا شعار.. شعاری که سبز است و مطمئن هستم به بار می نشیند.. برای زنان خانه دار...
-
وقت..زمان..لحظه..
27 فروردین 1403 15:37
هیچ وقت چالشم با زمان حل نمیشه. همیشه هم منو به چالش میکشه.همیشه هم با گنگی برام تموم میشه. زمان ما خطیه؟ یا تو یه هلوگرام هستیم. اتفاقی که می افته..میگذره یا هنوز وجود داره. ممکنه اتفاقی چند روز پشت سر هم نگاهم به ساعت بخوره و هر بار هم ساعت شش رو ببینم. اون لحظه اس که انگار از ساعت شیش دیروز تا شیش امروز هیچ اتفاقی...
-
مه
3 اسفند 1402 12:59
قرار بود صبح برم آرایشگاه که بنا به دلایلی کنسل شد و البته چه خوب که کنسل شد.. فندق رفت پیش مادر بزرگش برای سه ساعت و مادر فندق راهی یه اتوبوس سواری بعد چهار پنچ سال.. جناب همسر چند بار خواست که با تزریق عذاب وجدان منصرفم کنه از رفتن، چون خودش جایی کار داشت و نمیتونست باهام بیاد. اعتراف میکنم واقعا دلم می خواست تنها...
-
مرگ
29 بهمن 1402 06:56
این روزها به واسطه بیماری مادربزرگ جناب همسر، به مرگ بیشتر فکر میکنم.. تو یه بازی بزرگ هستیم که دائم در حال آزمون و خطا و یادگیری ..یادگیری نه به معنی آموزش..یادگیری در ازای تجربه های زندگی و اعطای عمر.. البته این روزها بیشتر دوندگی برای این است که، پول کسب کنیم.. پول خرج کنیم..و دوباره و دوباره.. گاهی خیلی بچگانه...
-
پادکست..
20 بهمن 1402 15:45
اخیرا بیشتر بحث من و جناب همسر در مورد خستگی منه.. کمک چشم گیری برای بچه داری ندارم..و این باعث شده اعتراض هام بشتر بشه.. مثل امروز که بحث کردم و یادآوری که خسته ام..که درک نمیشم..و نتیجه این بود که الان پدر و پسر بیرونن تا من یه نفسی بکشم.. فندق خیلی شیرین شده..خیلی دوسش دارم..به همین خاطر دلم میخواد باحوصله تر بچه...
-
شب.
25 دی 1402 21:07
امروز تونستم برای چند ساعت فندق رو بذارم خونه مادرشوهر. چند روزه یه اخم تو تفکراتم هست که خنده و امیدواری و شادی زیاد سمتش نمیره.. شاید خستگی یا هورمون ها باشه..یا هر چیزی دیگه ای.. وقتی فندق رو با ظرف سوپش روانه کردم، ولو شدم رو مبل..یکم تو توییتر چرخیدم..چند دست حکم بازی کردم، با همون اخم ذهنی. ساعت سه و هنوز ناهار...
-
از تجربه ها.
11 دی 1402 13:48
مادری کردن .. تا زمانی که در موضوعات و کار و فعالیت های مختلف فقط خوندیم و حرف زدیم و حرف شنیدیم، فقط یه تصویر سطحی ازش برای ما ساخته میشه..که خیلی قابل استناد و مشورت نخواهد بود..فقط زمانی میشه به درک عمیق و درستی ازش رسید که تجربش کرده باشی.. مثل مهاجرت..مثل شاغل بودن..مثل ازدواج و مثل مادر بودن.. مادرها مقدس اند...
-
این روزها..
18 آذر 1402 09:27
پسر کوچولوی من الانه که بیدار بشه..وقتی میخوابه نمیدونم چیکار کنم..یعنی از شدت داشتن کارهای مختلف گیج میشم و درنهایت میگم بذار استراحت کنم تا وقتی بیدار میشه مامان سرحال و مهربون داشته باشه..کارهامو وقتی بیداره یکی درمون انجام میدم..گرمای قلبمه این پسرک این روزا خیلی حرف از هوش مصنوعی میشه..من که مشتاقم بهش.....
-
اشک
27 شهریور 1402 13:43
وقتی حواست به همه هست..حواست هست که مزاحم کسی نباشی..درکشون کنی.. وقتی کم میاری از خستگی و یکنواختی..برمیگردی و میبینی تنهایی..یکم غر میزنی..بعد اشک هات میریزه.. اما اینجا میتونم تا همیشه غر بزنم و نگران نباشم.. میدونم که همه مادرا این روزای سخت رو گذروندن..یا با کمک یا دست تنها.. یه روتین که اگه مفری برای نفس پیدا...
-
شب ها..
18 شهریور 1402 20:53
از وقتی فندق وارد زندگی ما شده، شب های من به کل تغییر کرده. چون شب و روزم رو بهم دوخته. دنیا و زندگی توش برام خیلی کوچیک شده. در عین حال مهم. دیگه روز برام یک شب و یک صبح نداره. عمر و زندگی یک روزهه که صبح ها و شب های زیادی داره. همینقدر کوتاه. مهمه چون کوچکترین فکر و تصور ما بازخورد بیرونی و در نتیجه تاثیر روی تمام...
-
از آرزو ها
6 شهریور 1402 09:38
قرار کمپ دو روزه تو یه دشت..با دوستان گرمابه و گلستان.. پ.ن: نمیدونم منتظر پاییز باشم یا قراره با کم بارشی و آلودگی هوا دوباره حسرت همین گرما ی هوا رو داشته باشم.
-
بی پروا
1 شهریور 1402 07:41
واقعا برام توجیحی نداره که پسر میتونه تا دیر وقت بیرون باشه و دختر نه..هیچ وقت تو ناخودآگاهم هم تفاوتی قائل نبودم بین دختر و پسر..سر جنگ هم با کسی نداشتم که ثابت کنم این موضوع رو.. از نوجوانی بیشتر لباس های اسپرت میپوشیدم چون راحت بود.موهامو اغلب کوتاه میکردم چون راحت تر بود. اما این دلیل نمیشد که بگن فلانی رفتاری...
-
یک عصر تابستانه
14 مرداد 1402 12:55
فندق جان روی تخت خودش خوابیده و من رها تو اتاق خواب خودم زیر کولر..از همسر خواستم اعترافات ژان ژاک روسو رو برام بخره تا کم کم خلوت خودم رو داشته باشم..روزگاری شبیه یک خواب بلند رو داریم طی میکنیم..روزها و هفته ها از پس هم میان و میرن..لحظه های خاکستری پشت ساعت های صورتی پنهان شدند و برعکس..نه به ماندگاری رنگ های سبز و...
-
شاکر باش..
13 تیر 1402 14:08
وجود ترد و شیرینش..خنده هایی که دلم رو میلرزونه..نعمت و هدیه بزرگی که خدا بهم داده، اجازه نمیده از اشک های فراوان و بدن خسته و بغضی که در حال فرار ازش هستم و چه تلاش بی ثمری..زیاد صحبت کنم.. افسردگی بعد از زایمان رو تجربه میکنم.. میدونم..مرحله ای از زندگیه..اما مرحله سختیه..نگاهم به زمانه..باید بیاد به کمکم..چه تنهایی...
-
لحظه های گریزپا..
30 فروردین 1402 13:05
به روزگاری رسیدیم که مهم نیست حالمون خوبه یا بد..فقط میگذره..و این بد نسیت به نظرم.. روزهای متفاوتی رو میگذرونم..یه جورایی شبیه به رسیدن شب عروسیت که قراره وارد یه مرحله جدید از زندگی بشی..قراره یه نفر دیگه وارد زندگیت بشه که نقش مهمی هم اتفاقا در لحظه هات ایفا میکنه.. باید از میزان خودخواهی ت کم کنی..درک کنی..گذشت...
-
روزهایی تازه..
9 فروردین 1402 16:43
هفته های آخر و سنگینی .. شکر خدا که با حضور گل ها و ابرهای زیبا همراه شده.. زیاد نمیتونم بیرون برم..اما بهار حتی در خانه انرژی اش را بی دریغ ارزانی میکند.. امسال حال روزه دار ها را هم از دست دادم..اما باز هم لطافتش را حس میکنم.. باز هم ممنونم از خدای مهربانم.. پ.ن: فقط خودش می داند که تمام تکیه ام به خودش است..برای...
-
شب..
18 دی 1401 21:24
راز شب.. سکوت..تاریکی..تو رو وادار به فکر کردن و سنجش خودت میکنه..وادار به صداقت با خودت..وادار به اعتراف به خودت..شایدم جواب پس دادن یا نتیجه گرفتن از رویدادها.. شب خوبه..باید باشه تا فرصتی بده به این روح متلاطم و در کلاف پیچیده در این روزگار.. و اعتراف من.. قدردان باش و شاکر..
-
شکر اندر شکر است..
23 آذر 1401 08:03
تازه داشت یکم تهوع از بین میرفت که تک سرفه ها به سرفه های خشکی که راه نفس رو میگیره و به راحتی میتونه کل شب رو بیدار نگهت داره تبدیل شد.. دیروز یه سوپ نچندان جالب برای خودم درست کردم و نخواستم به مادر همسر زحمت بدم اما امروز که راهی دکتر شدم به اجبار درخواست یه آش ساده کردم.. عملا تو خونه حبس شدیم با این هوا..به جناب...