این روزها به واسطه بیماری مادربزرگ جناب همسر، به مرگ بیشتر فکر میکنم..
تو یه بازی بزرگ هستیم که دائم در حال آزمون و خطا و یادگیری ..یادگیری نه به معنی آموزش..یادگیری در ازای تجربه های زندگی و اعطای عمر..
البته این روزها بیشتر دوندگی برای این است که، پول کسب کنیم.. پول خرج کنیم..و دوباره و دوباره..
گاهی خیلی بچگانه بازی میکنیم.. میدویم که اسباب بازی های زیبا تر و با کیفیت تر..ظاهر به روزتر و دلخواه دیگران..لباس های زیبا و خاص..چقدر شبیه خاله بازی زمان کودکی زندگی میکنیم..
چقدر به چشمانمان اجازه میدهیم آدم های تنهای اطرافمان را ببینیم و مرهمی شویم گاهی..
چقدر رنج ناشی از بیماری اطرافیان رو درک میکنیم و التیام می شویم..چقدر دست از سر قضاوت ظاهری آدم های دور و برمان برمیداریم..
هرچند هستند انسان های آدمی که خوب میبینند، خوب می شنوند و خوب هستند کنار دیگران..
اما کم است که تنهایی روح و قلب و جسم آمارش بالا رفته ..
پ.ن: مادربزرگ روی تخت بیمارستان است و همه منتطر خداحافظی او از این دنیا..کسی چه میداند خواست خدا چیست برای بنده اش..
اخیرا بیشتر بحث من و جناب همسر در مورد خستگی منه..
کمک چشم گیری برای بچه داری ندارم..و این باعث شده اعتراض هام بشتر بشه..
مثل امروز که بحث کردم و یادآوری که خسته ام..که درک نمیشم..و نتیجه این بود که الان پدر و پسر بیرونن تا من یه نفسی بکشم..
فندق خیلی شیرین شده..خیلی دوسش دارم..به همین خاطر دلم میخواد باحوصله تر بچه داری کنم..
این روزا تفریح اصلی من پادکست گوش دادنه..
مخصوصا اپیزود های رادیو مرز..
گاهی تو شوک میرم..اما باید قبول کنم که دنیای بیرون داره به این شکل میگذره..ترسناک..
چرا بارون نمیاد..چرا..