فندق خوابیده و منم افتادم رو تخت. پا درد از صبح مهمونم بود. بی اشتهایی پسر باعث شد منم غذای درست و حسابی نخورم.
روی تخت افتادم و صفحه های آشپزی رو نگاه میکنم و غذا های دیوانه کننده. یه جورایی خودزنی.
کاش یکی بود برام یه ساندویچ مرغ سرد درست میکرد. برام نمی آوورد، میگفت پاشو بیا پیشم با هم بخوریم.همین.