قرار بود صبح برم آرایشگاه که بنا به دلایلی کنسل شد و البته چه خوب که کنسل شد..
فندق رفت پیش مادر بزرگش برای سه ساعت و مادر فندق راهی یه اتوبوس سواری بعد چهار پنچ سال..
جناب همسر چند بار خواست که با تزریق عذاب وجدان منصرفم کنه از رفتن، چون خودش جایی کار داشت و نمیتونست باهام بیاد. اعتراف میکنم واقعا دلم می خواست تنها برم..و در دل شادان که میسر شده ..
بعد از مدت ها..تنهایی در مسیری که دلتنگش بودم..
سوار بی ار تی پارک وی شدم..یه مه خیلی کم ..دلچسب..و بعد نم نم بارون..باغ فردوس پیاده شدم..کلاه کاپشن رو گذاشتم و تا موزه سینمایی رفتم..خلوت بود..یه گروه تبلیغاتی برای شهر لوازم خانگی در حال فیلم برداری و تمرین بودن..چند لحظه ایستادم به تماشا و یاد فندق افتادم که وقتی تبلیغ شروع میشه میخکوب میشه و خنده از رو لبم نمی رفت..
برگشتم به کافه های سر باغ و تو اون هوای سرد و بارونی رو به روی یه آقای مسن که فکر میکنم تو تبلیغات تلویزیونی دیدمش نشستم و قهوه ترک سفارش دادم..
بس دلچسب بود همه چیز..برای من که اکثر اوقات تو آپارتمان با نور چراغ، روزها رو سپری میکنم اون لحظه ها مثل رویا بود..
قهوه رو خوردم و ولیعصررو به سمت جنوب، زیر نم نم بارون، خلوت و باصدای دلچسب هایده تا پارک وی اومدم.. خنده رو لبام بود و انبوه درخت های لخت ولیعصر و آسمون پر ابر توی چشمام..
دوباره سوار بی ار تی شدم و وقتی رسیدم به مادربزرگ فندق نگفتم که آرایشگاه نبودم..چون در غیر این صورت نگهداری از فندق کنسل میشد ..
جناب همسر متوجه شد که خیلی بهم خوش گذشته چون ستاره های توی چشمم رو نمیتونستم خاموش کنم.