پدر ده روزی میشه بیمارستان بستری هست و تلنگری به هممون خورد..وقتی سلامتی در جریان هست واقعا مسائل دیگه نباید خیلی اذیتمون کنه..وقتی اولویتی در زندگی نداشته باشیم میتونیم دائم ناراضی باشیم..
پ.ن:
خدایا ممنونم .
بله به روزهایی رسیدم که حوصله خانواده ها رو ندارم..نه خانواده خودم.نه همسرم..
هورمون هام بشدت به ریخته اس و از اونجایی که دوست گرمابه و گلستانی ندارم که یه چای با هم بنوشیم و کل آدما و اخلاقای گندشون رو زیر سوال ببریم و بگیم ما خودمون از همه بهتریم و فلان..
مجبور شدم دوتا از همکارای همسر که خانم و آقا هستن و یه مدتی هست تصمیم دارن بیان خونمون و فرصت نشده رو گفتم امشب بیان.
با وجود کم خوابی و یک خونه که بشدت نیاز به تمییز کاری داره..
چون دلم میخواست یکم با آدم هایی حرف بزنم که تکراری نباشن ..
دیشب مادرشوهر و پدر شوهر در مورد بچه دوم داشتن به ما نصیحت میکردن..با وجودیکه هنوز فندق دوسال نداره..
و من هنوز بچه شیر میدم و دست تنهام..
واسه همین نوه شون رو فرستادم پیششون چند ساعت تا کامل در جریان قرار بگیرن..
پن:
آدم خوب اما سمی دیدین تا بحال؟!
من دیدم..از نزدیک.