یک ساعتی میشه از مهمونی اومدیم و جناب همسر از خستگی بی هوش شد و من مانند یک کدبانو .. واقعا فقط مانند .. شروع کردم به مرتب و تمیز کردن آشپز خانه..
و الان بعد از یک ساعت کار نشسته ام در پذیرایی و در سکوت بکر نیمه شب وبلاگ به روز میکنم..
چند روزی درگیر بیماری بودم.. گاهی بی قرار.. اما دوباره کتاب به کمکم آمد و دستم را گرفت.. این بار کتاب صوتی هزاران خورشید تابان از نویسنده دوست داشتنی افغان خالد حسینی مرا کیفور کرد با آن سبک دلچسب داستان نویسی اش.. هرچند داستان تلخ و تلخ بود اما دوباره دریچه ای را برایم گشود..
و حالا چند روزی است مسئله اسپینوزا را میخوانم.. خیلی وقت بود کتابی را با ولع نخوانده بودم.. اما در این دو سه روز که شروعش کردم کتاب صدایم می زند .. و من نمی توانم نشنیده اش بگیرم و بی وقفه میخوانمش..
می خواهم وقتی کتاب را تمام کردم در موردش صحبت کنم..
پ ن :
سکوت در روز با سکوت در شب فرق دارد.. راز دارد..؟! وهم دارد.. ؟! غم دارد..؟! تنهایی دارد.. ؟! خلوت دارد..؟! فکر دارد..؟! نمی دانم.. اما شب که به نیمه می رسد یک چیزی دارد متفاوت از هر لحظه دیگری..
از زمانی که متاهل شدم و مستقل این دوگانگی و تضاد روحی پیوسته با من بود.. دوگانگی و تضاد نه با بار منفی .. دوگانگی و تضاد به ما هو ...
اوایل ازدواج گاهی صبح ها که میرفتم خانه پدر و مادرم بعد از احوال پرسی ، روانه اتاق سابقم میشدم و فوری به خواب میرفتم..
گیج بودم .. در خانه ای بودم که تا مدتی پیش محل آرامش و خانه امن من بود.. اما حالا فقط مات میشدم که اینجا چرا هم خانه ام هست .. هم نیست..
گذشت.. و حالا که نزدیک سه سال از ازدواج میگذرد خانه اولم بی شک خانه خودم است و از این بابت هم خوشحالم هم عذاب وجدان دارم..
مادرم گاهی اصرار میکند شب بمانم.. گاهی اجابت میکنم و گاهی هم نه .. و بیشتر نه..
نمیدانم .. گاهی میگویم شاید من نسبت به دختر های دیگر بی احساس ترم..کم عاطفه تر.. سردتر..گاهی در اطرافم میبینم دختر هایی که برای رفتن به خانه پدری شان بسیار بی قرارند و صبح و ظهر و شب کنار مادرشان هستند..
من عاشق مادر و پدرم هستم.. بسیار مهربان و از خود گذشته اند..اما من خیلی زود دوری از خانه ام بی قرارم میکند..