عکس فندق رو هیچ وقت عکس پروفایلم نذاشتم..دلایل خودم رو دارم..
چطور مادربزرگ بچه عکس نوه اش که بچه من باشه رو بدون هماهنگی من میذاره پروفایل..؟!
خوشم نیومد از کارش..ولی نمی تونم بگم.
دو ماهه درگیر اینم که موهامو پیکسلی کوتاه کنم..در حد سه چهار سانت. و یه رنگ روشن برای منی که تا به حال رنگ و مش روی موهام رو ندیده..
کلی مدل ذخیره میکنم..کلی رنگ و بعد ترس از پشیمونی..
آخه یکی نیست بگه پشیمونی از چی؟
خوب درمیاد دوباره..گاهی خجالت میکشم از اینهمه تردید. آخه من آدم مرددی نیستم..معمولا یه موضوعی رو بررسی میکنم و زود اقدام میکنم..اما این برام داستان شده..
برای عید که رفته بودم پایین موهام رو مرتب کنم، از آرایشگر خواستم چتری هام رو کوتاه کنه..کوتاه تر از حد معمول..و ترسی که خود آرایشگر داشت از اینکه خراب بشه و من پشیمون بشم.
از من اصرار که کوتاه کن با خیال راحت با مسئولیت خودم و کرد. در نهایت راضی اومدم بیرون در حالی که خانم آرایشگر میگفت تو ایران این سایز چتری خیلی مرسوم نیست و منی که خوشحال بودم از این تغییر.
پ.ن:
زود عصبی میشم و یکم کم طاقت شدم.
صبح که با پسرک در حال اره و تیشه برای خواب مجدد بودیم، یهو واقعا تصادفی یاد یکی از دخترهای همسایه خونه قدیمی مامانم اینا افتادم..خونه ای که من کودکی و نوجوونی رو اونجا گذروندم..
همسایه ای که یه کوچه بالاتر بودن و خیلی صمیمی نبودیم.. هر کوچه ای برای خودش یه حلقه ی دوستانی داشت که برای خاله بازی و لی لی و رو پله نشستن جمع میشدن..
من و اون دخترهمسایه، تو حلقه دوستی هم نبودیم تا زمان راهنمایی که اون دوچرخه بزرگی گرفته بود و هی دور دور میکرد و از کوچه ما رد می شد..تا اینکه یه روز اومد و گفت بیا دوست بشیم، هرچند برادرامون دوست بودن از قبل..اما چون من دوچرخه نداشتم زیاد دوستی مدت داری نشد..
به قدری تو دوچرخه سواری مسلط بود که منو به هوس دوچرخه داشتن انداخت و وقتی تو خانواده مطرح کردم، با مخالفت مواجه شد با این توجیه که تو دیگه بزرگ شدی و دوچرخه لازم نداری..
منم خیلی اصرار نکردم..چند بار آخر که میومد دم خونه و حرف میزد.. اون سواره و من ایستاده ..مثل خودم همیشه خنده داشت رو صورتش..
دندونای بزرگ با یه خال رو چونه ش..
خلاصه دوستی ما خیلی طول نکشید و اول اونا و بعد ما از اون محل رفتیم و دیگه خبری ازش نداشتم تا امروز ۶صبح که اومد تو ذهنم و وقتی اسمش رو سرچ کردم" مینا طاهر" دیدم اووووه..چه صفحه ای داره.. چه سبک زندگی جذابی..چقدررر فالوور داره..
همینطور که داشتم عکسای زیبای سفرش رو نگاه میکردم، دیدم چقدر خودشه..مثل قدیم..بی ادا اما جسور..با همون لبخند همیشگی..
چقدر براش خوشحال شدم که حال و روز خوبی داره..و برای اولین بار تو زندگی به یه نفر حسادت کردم..نه به خودش و داشته هاش..به انتخابهاش..به روحیه ش.. تحسین برانگیز بود..طوری زندگی میکنه که من تو رویاهام همیشه دنبالشم..
یه اتفاقای تلخی تو زندگیش افتاد که نمیتونه تو سرسختی ش بی تاثیر باشه..و به نظرم همون اتفاقای تلخ مسیر رو بهش نشون داد..
پ.ن: این حسادت کور نیست که فقط از دور عکسای رنگی و شادش رو ببینم و قضاوت کنم تو زندگی مشکلی نداره و دائم در سفره..نه..که من از گذشته هم خبر دارم..و شاید من توان تحمل اون اتفاقا رو تو زندگیم نداشتم و این پاداش رنجی بود که کشید..
پ.ن: تجربه حس حسادت ..نه اینکه تو زندگیم اصلا حسادت نکردم..نه..ولی اینقدر کمرنگ و بی اهمیت بوده که اصلا یادم نمیاد..
اما اینبار یه حسادت یا حسرت که کاش تو هم این سبک زندگی رو داشتی..
هر چند که هر اتفاقی میوفته برای آدما تو زندگی یه خیری درش نهفته اس..اما این دلیل نمیشه من حسرت نخورم که کاش من هم این مدلی زندگی میکردم..
پ.ن: تغییرات هورمونی هم در این امر البته بی تاثیر نیست..