وقتی صبح چشم هایم را باز میکنم دقیقا نمیدانم به روی چه چیزهایی باز میشود.. روی واقعیت..روی خواب..روی هستی یا روی نیستی..چقدر اصالت دارند سوژهای دیدنم..چقدر باید اعتبار برایشان قائل بود..نمیدانم روزهایی که از پس هم می آیند و میروند یک صبح دارند یا هزاران صبح..صبح نه صبح سپید و صادق ..نع..صبح سیزف وار..دوباره از نو..دوباره از نو..دوباره از نو..
قلبم گواهی میدهد همه خوابیم..و باید این کابوس دنیا را دوام بیاوریم تا مجاز شویم برای مرحله بیداری..
میگویم کابوس و تو نگو که رویایی زیباست..همه از همیشه تنهاتریم و باز به دنبال تنهایی می گردیم..
با چنگالهایمان به روزنه ها چنگ میزنیم و در نهایت مشتی خالی نصیبمان می شود..