این روزها به واسطه بیماری مادربزرگ جناب همسر، به مرگ بیشتر فکر میکنم..
تو یه بازی بزرگ هستیم که دائم در حال آزمون و خطا و یادگیری ..یادگیری نه به معنی آموزش..یادگیری در ازای تجربه های زندگی و اعطای عمر..
البته این روزها بیشتر دوندگی برای این است که، پول کسب کنیم.. پول خرج کنیم..و دوباره و دوباره..
گاهی خیلی بچگانه بازی میکنیم.. میدویم که اسباب بازی های زیبا تر و با کیفیت تر..ظاهر به روزتر و دلخواه دیگران..لباس های زیبا و خاص..چقدر شبیه خاله بازی زمان کودکی زندگی میکنیم..
چقدر به چشمانمان اجازه میدهیم آدم های تنهای اطرافمان را ببینیم و مرهمی شویم گاهی..
چقدر رنج ناشی از بیماری اطرافیان رو درک میکنیم و التیام می شویم..چقدر دست از سر قضاوت ظاهری آدم های دور و برمان برمیداریم..
هرچند هستند انسان های آدمی که خوب میبینند، خوب می شنوند و خوب هستند کنار دیگران..
اما کم است که تنهایی روح و قلب و جسم آمارش بالا رفته ..
پ.ن: مادربزرگ روی تخت بیمارستان است و همه منتطر خداحافظی او از این دنیا..کسی چه میداند خواست خدا چیست برای بنده اش..