تو یه لحظه هایی پرسه میزنم که غریبه اما در عین حال به سادگی داره سپری میشه..
لحظه هایی بین خواستن و خواستن واقعی
بین امید و نا امیدی
بین بغض و لبخند
بین صبر و صبر
بین نوش و نیش
چیزی که دلم میخواد و احساس نیاز میکنم بهش، یه دوست نزدیکه.. دوست گرمابه و گلستان..
دوستی که قرار بگذاریم و همدیگر را به چای دعوت کنیم..
از دمنوش ها بگیم.. از عطر غذا های جدید.. از کتاب های خوانده و نخوانده..
اما چرا نا امیدی تا زمانی که خدا هست.. شاید مثل زمان دانشگاه دوستی برایت کنار گذاشته..
تو بخواه و بسپار به او..
صبح امروز با صداهای آزار دهنده ساختمان بغل دستی که در دست ساخت است بیدار می شوم و میتوانم بلند ترین فریاد ها را سر مالک ساختمان رها کنم که ای بی وجدان... تمامش کن..
هر شخصی در ذهنم حاضر میشود، ابعاد منفی و بد جنسش خودنمایی میکند..
اکثر مطالبی را که میخوانم به ریشخند می گیرم که چه ابلهانه..
وای از تبلیغات تلویزیونی که نفرت آدم را یک دور کامل شخم میزند..
اما تقویم.. با خنده میگوید : عزیز.. زیاد به افکار افسرده ات بها نده که کار کار خود خبیث شان است.. هورمون ها..
و بعد واقعا خنده ام میگیرد و حیرت میکنم از این سیستم پیچیده..
خداوندا.. حتی این سیکل دردناک هم من را در قدرت و نظم تو به حیرت می کشاند و سر تعظیم مرا در برابر این عظمت خلقت به خاک می ساید. ..