-
وقت..زمان..لحظه..
27 فروردین 1403 15:37
هیچ وقت چالشم با زمان حل نمیشه. همیشه هم منو به چالش میکشه.همیشه هم با گنگی برام تموم میشه. زمان ما خطیه؟ یا تو یه هلوگرام هستیم. اتفاقی که می افته..میگذره یا هنوز وجود داره. ممکنه اتفاقی چند روز پشت سر هم نگاهم به ساعت بخوره و هر بار هم ساعت شش رو ببینم. اون لحظه اس که انگار از ساعت شیش دیروز تا شیش امروز هیچ اتفاقی...
-
مه
3 اسفند 1402 12:59
قرار بود صبح برم آرایشگاه که بنا به دلایلی کنسل شد و البته چه خوب که کنسل شد.. فندق رفت پیش مادر بزرگش برای سه ساعت و مادر فندق راهی یه اتوبوس سواری بعد چهار پنچ سال.. جناب همسر چند بار خواست که با تزریق عذاب وجدان منصرفم کنه از رفتن، چون خودش جایی کار داشت و نمیتونست باهام بیاد. اعتراف میکنم واقعا دلم می خواست تنها...
-
مرگ
29 بهمن 1402 06:56
این روزها به واسطه بیماری مادربزرگ جناب همسر، به مرگ بیشتر فکر میکنم.. تو یه بازی بزرگ هستیم که دائم در حال آزمون و خطا و یادگیری ..یادگیری نه به معنی آموزش..یادگیری در ازای تجربه های زندگی و اعطای عمر.. البته این روزها بیشتر دوندگی برای این است که، پول کسب کنیم.. پول خرج کنیم..و دوباره و دوباره.. گاهی خیلی بچگانه...
-
پادکست..
20 بهمن 1402 15:45
اخیرا بیشتر بحث من و جناب همسر در مورد خستگی منه.. کمک چشم گیری برای بچه داری ندارم..و این باعث شده اعتراض هام بشتر بشه.. مثل امروز که بحث کردم و یادآوری که خسته ام..که درک نمیشم..و نتیجه این بود که الان پدر و پسر بیرونن تا من یه نفسی بکشم.. فندق خیلی شیرین شده..خیلی دوسش دارم..به همین خاطر دلم میخواد باحوصله تر بچه...
-
شب.
25 دی 1402 21:07
امروز تونستم برای چند ساعت فندق رو بذارم خونه مادرشوهر. چند روزه یه اخم تو تفکراتم هست که خنده و امیدواری و شادی زیاد سمتش نمیره.. شاید خستگی یا هورمون ها باشه..یا هر چیزی دیگه ای.. وقتی فندق رو با ظرف سوپش روانه کردم، ولو شدم رو مبل..یکم تو توییتر چرخیدم..چند دست حکم بازی کردم، با همون اخم ذهنی. ساعت سه و هنوز ناهار...
-
از تجربه ها.
11 دی 1402 13:48
مادری کردن .. تا زمانی که در موضوعات و کار و فعالیت های مختلف فقط خوندیم و حرف زدیم و حرف شنیدیم، فقط یه تصویر سطحی ازش برای ما ساخته میشه..که خیلی قابل استناد و مشورت نخواهد بود..فقط زمانی میشه به درک عمیق و درستی ازش رسید که تجربش کرده باشی.. مثل مهاجرت..مثل شاغل بودن..مثل ازدواج و مثل مادر بودن.. مادرها مقدس اند...
-
این روزها..
18 آذر 1402 09:27
پسر کوچولوی من الانه که بیدار بشه..وقتی میخوابه نمیدونم چیکار کنم..یعنی از شدت داشتن کارهای مختلف گیج میشم و درنهایت میگم بذار استراحت کنم تا وقتی بیدار میشه مامان سرحال و مهربون داشته باشه..کارهامو وقتی بیداره یکی درمون انجام میدم..گرمای قلبمه این پسرک این روزا خیلی حرف از هوش مصنوعی میشه..من که مشتاقم بهش.....
-
اشک
27 شهریور 1402 13:43
وقتی حواست به همه هست..حواست هست که مزاحم کسی نباشی..درکشون کنی.. وقتی کم میاری از خستگی و یکنواختی..برمیگردی و میبینی تنهایی..یکم غر میزنی..بعد اشک هات میریزه.. اما اینجا میتونم تا همیشه غر بزنم و نگران نباشم.. میدونم که همه مادرا این روزای سخت رو گذروندن..یا با کمک یا دست تنها.. یه روتین که اگه مفری برای نفس پیدا...
-
شب ها..
18 شهریور 1402 20:53
از وقتی فندق وارد زندگی ما شده، شب های من به کل تغییر کرده. چون شب و روزم رو بهم دوخته. دنیا و زندگی توش برام خیلی کوچیک شده. در عین حال مهم. دیگه روز برام یک شب و یک صبح نداره. عمر و زندگی یک روزهه که صبح ها و شب های زیادی داره. همینقدر کوتاه. مهمه چون کوچکترین فکر و تصور ما بازخورد بیرونی و در نتیجه تاثیر روی تمام...
-
از آرزو ها
6 شهریور 1402 09:38
قرار کمپ دو روزه تو یه دشت..با دوستان گرمابه و گلستان.. پ.ن: نمیدونم منتظر پاییز باشم یا قراره با کم بارشی و آلودگی هوا دوباره حسرت همین گرما ی هوا رو داشته باشم.
-
بی پروا
1 شهریور 1402 07:41
واقعا برام توجیحی نداره که پسر میتونه تا دیر وقت بیرون باشه و دختر نه..هیچ وقت تو ناخودآگاهم هم تفاوتی قائل نبودم بین دختر و پسر..سر جنگ هم با کسی نداشتم که ثابت کنم این موضوع رو.. از نوجوانی بیشتر لباس های اسپرت میپوشیدم چون راحت بود.موهامو اغلب کوتاه میکردم چون راحت تر بود. اما این دلیل نمیشد که بگن فلانی رفتاری...
-
یک عصر تابستانه
14 مرداد 1402 12:55
فندق جان روی تخت خودش خوابیده و من رها تو اتاق خواب خودم زیر کولر..از همسر خواستم اعترافات ژان ژاک روسو رو برام بخره تا کم کم خلوت خودم رو داشته باشم..روزگاری شبیه یک خواب بلند رو داریم طی میکنیم..روزها و هفته ها از پس هم میان و میرن..لحظه های خاکستری پشت ساعت های صورتی پنهان شدند و برعکس..نه به ماندگاری رنگ های سبز و...
-
شاکر باش..
13 تیر 1402 14:08
وجود ترد و شیرینش..خنده هایی که دلم رو میلرزونه..نعمت و هدیه بزرگی که خدا بهم داده، اجازه نمیده از اشک های فراوان و بدن خسته و بغضی که در حال فرار ازش هستم و چه تلاش بی ثمری..زیاد صحبت کنم.. افسردگی بعد از زایمان رو تجربه میکنم.. میدونم..مرحله ای از زندگیه..اما مرحله سختیه..نگاهم به زمانه..باید بیاد به کمکم..چه تنهایی...
-
لحظه های گریزپا..
30 فروردین 1402 13:05
به روزگاری رسیدیم که مهم نیست حالمون خوبه یا بد..فقط میگذره..و این بد نسیت به نظرم.. روزهای متفاوتی رو میگذرونم..یه جورایی شبیه به رسیدن شب عروسیت که قراره وارد یه مرحله جدید از زندگی بشی..قراره یه نفر دیگه وارد زندگیت بشه که نقش مهمی هم اتفاقا در لحظه هات ایفا میکنه.. باید از میزان خودخواهی ت کم کنی..درک کنی..گذشت...
-
روزهایی تازه..
9 فروردین 1402 16:43
هفته های آخر و سنگینی .. شکر خدا که با حضور گل ها و ابرهای زیبا همراه شده.. زیاد نمیتونم بیرون برم..اما بهار حتی در خانه انرژی اش را بی دریغ ارزانی میکند.. امسال حال روزه دار ها را هم از دست دادم..اما باز هم لطافتش را حس میکنم.. باز هم ممنونم از خدای مهربانم.. پ.ن: فقط خودش می داند که تمام تکیه ام به خودش است..برای...
-
شب..
18 دی 1401 21:24
راز شب.. سکوت..تاریکی..تو رو وادار به فکر کردن و سنجش خودت میکنه..وادار به صداقت با خودت..وادار به اعتراف به خودت..شایدم جواب پس دادن یا نتیجه گرفتن از رویدادها.. شب خوبه..باید باشه تا فرصتی بده به این روح متلاطم و در کلاف پیچیده در این روزگار.. و اعتراف من.. قدردان باش و شاکر..
-
شکر اندر شکر است..
23 آذر 1401 08:03
تازه داشت یکم تهوع از بین میرفت که تک سرفه ها به سرفه های خشکی که راه نفس رو میگیره و به راحتی میتونه کل شب رو بیدار نگهت داره تبدیل شد.. دیروز یه سوپ نچندان جالب برای خودم درست کردم و نخواستم به مادر همسر زحمت بدم اما امروز که راهی دکتر شدم به اجبار درخواست یه آش ساده کردم.. عملا تو خونه حبس شدیم با این هوا..به جناب...
-
نیمه های شب
12 آبان 1401 23:53
نمی دونم من ضعیفم یا خیلی ها تو این دوران لحظه هایی شبیه من رو میگذرونن..از لحاظ روحی زود کم میارم..طاقتم کم شده..گاهی بروز میدم گاهی هم نع. به هیچ عنوان حوصله بحث های سیاسی ندارم..از اخبار فراری..از حرف ها و تحلیل های تکراری خسته..امروز که داشتم یه مستند از عشایر میدیدم، یه لحظه دلم خواست تو اون سکوت و بی خبری...
-
خداوند پگاه..
1 آبان 1401 02:03
هنوز از تهوع دیشب ضعف دارم..نیمه های شب گویی روح گرسنه ای در خانه ما می چرخد..دنبال کمی خرما..تکه ای میوه..یا ظرفی انار.. کلافگی دارد اما خنده دار هم هست..چقدر تغییر..سبک زندگی کلا زیرو رو می شود.. شکر نعمت..
-
تن بی رمق
14 مهر 1401 10:38
زهر و قند.. انواع قرص و آمپول..خواب نامنظم و حالت تهوع .. به تو پناه میبرم از تمام لحظه ها..
-
راه نفس..
6 مهر 1401 21:56
روزهای عجیبیه..انگار کن چرخ دنده های یه ساعت که سالهاست روغن نخورده و به زور حرکت میکنه..با همون صدا و سختی.. کاش مهر دیگه با ما سر سازگاری داشته باشه و با بارون های قشنگش کمی از غم دل رو ببره..کاش ما رو مهمون پیاده روهای خیس و پر از برگ زرد و نارنجی کنه..کاش آسمون امسال راه بیاد با ما..
-
رویا باش نه کابوس..
27 شهریور 1401 14:55
وقتی صبح چشم هایم را باز میکنم دقیقا نمیدانم به روی چه چیزهایی باز میشود.. روی واقعیت..روی خواب..روی هستی یا روی نیستی..چقدر اصالت دارند سوژهای دیدنم..چقدر باید اعتبار برایشان قائل بود..نمیدانم روزهایی که از پس هم می آیند و میروند یک صبح دارند یا هزاران صبح..صبح نه صبح سپید و صادق ..نع..صبح سیزف وار..دوباره از...
-
مفر.
15 مرداد 1401 12:55
بعضی مواقع، وقوع بعضی اتفاقات لازمه..هر چند تلخ..تا بیدار بشی..تا بهتر ببینی..بهتر بشنوی.. جای خالی دوست برای من پر رنگه..هرچند، دوستان از دوران دانشجویی که همچنان بسیار به من نزدیکند، نه از نظر مسافت...که هر کدام در گوشه ای دور.. و من تنهایی ام را با کتاب خواندن..فیلم دیدن پر میکنم..لذت میبرم..اما جای رفیق همچنان...
-
نمای نزدیک
8 بهمن 1400 09:35
داشتم با موچین ابروهام رو مرتب میکردم که یه دفعه چشمم خورد به خودم.. متوقف شدم..سرم شلوغ بود از فکرها..حس های جدید ناخوشایند..اما تا نگاهم به خودم افتاد و به چشم هام زل زدم .. گفتگویی رو باهام شروع کرد..بهم گفت تو خیلی قوی هستی..به طور عجیب قوی هستی..تو به راحتی میتونی دیگران رو ببینی و زمانی که احساس ناخوشایندی پیدا...
-
دوشنبه..
20 دی 1400 10:07
صبح جناب همسر بیدارشد و اعلام کرد که سرماخوردگی مهمانش شده و نمیتونه سر کار بره..خیلی وقت بود با این حال و اوضاع ندیده بودمش.. دکتر مورد نظر ساعت چهار عصر میاد و دیدم نمیشه تا عصر صبر کنم با جناب همسر برم خرید، واسه همین شال و کلاه کردم و روانه شدم..معمولا خرید خونه با جناب همسر هست و در نتیجه حرفه ای نیستم تو خرید.....
-
جایی برای نفس..
7 آبان 1400 09:12
ابرها را میبینی؟ چه بازی هایی با آفتاب دارد.. یاد کودکی ام افتادم.. بازی میکردیم.. پشت دیوار ها پنهان می شدیم تا دوستی بیاید و پیدایمان کند.. وقتی پیدایمان می کرد..تمام وجودمان تپش بود.. جیغ می کشیدیم و می دویدیم.. تا دور بعد شروع شود.. دلمان گرم بود که مشق ها نوشته شده.. فردا هم که جمعه است..تا شنبه راه دوری...
-
صدایم کن..
1 مهر 1400 20:35
مهمان ها تازه رفته اند. لباس راحتی می پوشم و خودم را روی تخت رها میکنم. تنها خانم ها درک می کنند این خلسه را. معمولا بعد از جمع های طولانی دلم برای خلوتم تنگ می شود. نگران می شوم. نکند جمع گریز شوم. بحث های سطحی خسته ام میکند. فکرم مشغول است. شلوغ. همه چیز روی دور تند است گویی. در ذهنم از فعالیت صبح تا این لحظه ام...
-
تمام ناتمام من تویی..
25 خرداد 1400 11:28
باید تختی که برای مدتی در پزیرایی خانه پهن شده بود جمع شود.. باید کمی دکوراسیون را تغییر دهم.. باید گلدان گلها را عوض کنم.. جای ریشه هایش کم است. به ریشه اصلی آب نمی رسد.. باید دست را روی زانوها بگذارم و غبار یک ماه را بتکانم.. دوباره فیه ما فیه بخوانم .. نگاهم به توست.. انگار کن کودکی خردسال در میانه روزی تف دیده.....
-
مادر میشوی.. وقتی هنوز مادر نشده ای..
19 اسفند 1399 21:08
دنیای زن عجیب دنیاییست.. از لحظه ای که تصمیم میگیرد مادر شود، مادر می شود.. باید سنگ هایش را از قبل تر با خود واکنده باشد که اصلا چرا موجودی را بیاورم در این دنیای هزارتو.. در این دنیا که در رنگ هایش مشکی و خاکستری هم پیدا می شود.. در این دنیا که بعضی هم جنس هایش هم دیگر را دوست ندارند.. آیین محبت نمی دانند.. خودخواه...
-
مقام ابراهیم
17 اسفند 1399 06:37
مقام و مصلای ابراهیم در حوالی کعبه جاییست که اهل ظاهر می گویند آنجا دو رکعت نماز می باید کردن، این خوبست ای والله، الا مقام ابراهیم نزد محققان آن است که ابراهیم وار خود را در آتش اندازی جهت حق و خود را بدین مقام رسانی به جهد و سعی در راه حق یا نزدیک این مقام که او خود راجهت حق فدا کرد یعنی نفس را پیش او خطری نماند و...