ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

سبکی..


وقتی میای با خودت فقط خوبی میاری..

امید و مهربونی میاری..

این کم نیست..

دوست دارم ای ماه زیبا..

ابعاد آزادی..

در اوج بی چارگی ام، می پرسیدم، آیا حق من نیست که دوست داشته شوم و وظیفه او که مرا دوست بدارد؟ 

عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود، حضورش در کنارم به شدته آزادی و حق زندگی اهمیت داشت. و اگر دولت این دو حق را برایم قایل شده بود چرا حق عاشق شدن را برایم بیمه نکرده بود؟

چرا تا این حد به آزادی زندگی و بیان اهمیت می دادند، که برایم پشیزی ارزش نداشت، بدون این که فردی به این زندگی معنی ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آن که کسی به حرفم گوش بدهد، چه فایده ای داشت؟ آزادی یعنی چه اگر معنی اش این باشد که معشوق بتواند آزادانه ترا ترک کند؟


بخشی از کتاب جستار هایی در باب عشق از 

آلن دو باتن.

خواب زده ها..

برای چند دقیقه ماشین کنار خیابان پارک شد. راننده برای انجام کاری ماشین را ترک کرد. من خیره به پیاده روی خیابان. چند دختر رد شد..؟! چند خانم رد شد..؟!  هیچ کدام شبیه من نبودند. این را چشمانشان به من میگفتند. 


با برادرم از محل قدیم خانه پدری رد شدیم. بعد از چندین سال. انگار چند روز پیش بود. گویی فضای خیابان در خواب میگذرد و من خواب زده..

به خاطر خوشی های بزرگ شکر..

 

این چند روز تعطیل آخر هفته کنار همسر .. 

چای خوردن ها..

فیلم دیدن ها..

خندیدن ها..

قدم زدن ها..

کتاب خریدن ها..

خدایا برای همه این شادی های بزرگ شکر..

هر سفر یک دریچه به آگاهی کل..

 ظرف یک ساعت تصمیم برای رفتن به یزد گرفته شد. یک اقامتگاه سنتی رزرو کردیم و فردا صبحش در جاده بودیم.. دونفری..

سفر خیلی جذاب است مخصوصا به جاهایی که تا به حال نرفتی..

همیشه دیده و شنیده بودم درباره بافت سنتی یزد.. کوچه ها .. خانه ها.. آب انبار ها.. و کویرش..

اما این بار با جناب همسر قدم زدیم در این شهر کهن و خشتی..

سفر کردیم به زمان صفویه و قاجار.. در پنج دری ها و سه دری هایش نشستیم و چای خوردیم و با چشمان بسته دیدیم صاحبخانه را.. همسر هایش  را در پنج دری ها.. خدم و حشم هایشان را.. برو و بیا هایشان را .. با چشمان بسته شکوه زندگیشان را دیدیم و  با چشمان باز ناپایداری زندگی را نظاره کردیم.. 

با احترام به زور خانه رفتیم .. موج معنویت همراه با پهلوانی  صورتمان را نوازش داد و چه زیبا میخواند و می نواخت مرشد..

کفش هایمان را کندیم و با پاهای برهنه در شنزار کویر راه رفتیم و خدا را دیدیم  در عظمت کویر و آسمان..

و چه کوچک و ناچیز از بالای رمل ها دیده می‌شد انسان..

وقتی توریست ها را می دیدم که چگونه همان رفتاری را در کویر میکنند که در یک میهمانی یا تولد .. می ترسیدم از وجودشان.. وجود بی شعور و ناآگاه شان..

بی شعور نه به مفهوم توهین .. یک بی شعوری هگلی در رفتارشان موج میزد..

افسوس .. پس کی و کجا قرار است ببینیم و بشنویم ..

ما از انسان های اولیه که دور آتش می چرخیدند و میرقصیدند هم عقب تر رفتیم.. چرخش و رقص آنها معنا و مفهومی در پی داشت اما رقص و چرخش ما ..

شکل همه چیزمان مدرن و شیک شده اما تاریخ تمدن ..؟!


 پ.ن: شهر آرام و امنی بود.