ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

غم های ته نشین شده..

روزگاری بود که غم گه گاه مهمان دل میشد..نه صاحب خانه ...برای ما که کم سن و سال بودیم که اصلا غم معنایی نداشت .. شاید  گریه ای سر می دادیم اما از سر غم نبود..ناراحتی بود و می گذشت..غم نبود که دست و بالت را بگیرد و حتی نگذارد گریه کنی..غم نبود که حتی اجازه ندهد زمان شادی از اعماق وجودت شاد باشی..اما بزرگ که شدیم غم تعریف شد..تعریفش پیچیده بود..در عین عذاب بزرگت می کرد..وادار به سکوتت می کرد..به فکر وامیداشتت.. اما..اما امان از وقتی که غمی بیاید و نخواهد برود..مهمان نشود.. صاحب خانه وار جا خوش کند درونت.. کم کم از بزرگی می اندازدت..بد خلقت میکند..متظاهرت میکند..تلخت میکند..پرخاشگرت میکند و شایدم به جای همه اینها افسرده ات..

کاش غم برای همه مهمان می بود.. کاش می آمد و میرفت.. کاش ماندنی نبود.. 

وقتی در دل خدایی داری.. وقتی امیدی میبندی .. وقتی جوابی نمیگیری و حواله میدهی به حکمت ش.. 

آرزو میکنی کاش اعتقادی نداشتی.. 

و این خصلت آدم های ضعیفی چون من است..


پ.ن: الان شنیدم که شصت و شش خانواده داغدار شدن..

دوباره غم.. دوباره تسلیت .. خدایا طلب مغفرت برای مهمان هایت و صبر برای خانواده هایشان..


جالبه.. بعد از این ناشکری های من خدا بهم گفت .. از چند لحظه بعدت خبر نداری .. پس شاکر همین لحظه باش..

حالا که باران می بارد..

خدایا دلهای زیادی گرفته است..

به برکت این باران دل های بنده هایت را شاد کن..


یا ارحم الراحمین

یک روز بهشتی..

آسمان آبیه قشنگ است. من عاشق خدا میشوم وقتی تکه های ابر با خورشید بازیشان می گیرد. آنقدر بخشنده است این آسمان که مجال میدهد تک تک ما در خانه های کوچکمان شاهد بازی ابر و خورشیدش باشیم. یک آن خانه غرق نور و آن دیگر تاریک. و چه تاریکیه لذت بخشی؛ میدانی که در کوتاه ترین زمان سیل نور جای تاریکی را می گیرد. و چه خداوند مهربان و بخشنده ای..

در این روز ها خدا را در سلول هایم حس میکنم..مهربانی اش را.. مهربانی اش را و بخشش بی انتهایش را..

در تراس را باز میکنم.. پرده شیشه ای و پر از گل های نارنجی رارها میکنم.. پنجره پذیرایی را باز میکنم و می گذارم باد از خانه من هم بگذرد.. می گذارم گلهای نارنجی پرده ام در آشپزخانه پرواز کند و من یادم بیاید که خدا چرا من را آفرید..

لحظه هایی چنان شادی احاطه ام می کند که کودکی ام تداعی میشود.. حیاط..آفتاب و بادی که پرده هایمان را به آسمان می برد..

آن روز ها نگذشته.. چرا که من هنوز هستم و آن لحظه هاست که من امروز را ساخته است..  سجاده ام را جایی در مسیر باد پهن میکنم.. الله اکبر را فریاد میکنم در دل.. الحمدلله را لمس میکنم و سبحان الله را می نوشم..

 شکر می کنم .. لحظه هایم را.. حتی لحظه های ابری زندگی را.. حتی غمی که ته دلم هست اما امیدی هم هست وقتی خدایی هست..  

***

همسرم خوب عاشق کردن را بلد است..

خدایا شکر بابت همسری که تو برایم انتخاب کردی و انتخاب تو بهترین انتخاب هاست..


یه بی حالیه خلصه وار داره سرما خوردگی. چند فصل می خونم. چشمام خسته میشه. به صدا های بیرون گوش میدم. به سکوت خونه.یه نور نارنجی از لای پرده  سر خورده رو فرش آشپز خونه.صدای تلفن بلند میشه. مهمونی آخر هفته موکول شد به هفته دیگه. چند فصل دیگه می خونم. چشمام خسته میشه. خوابم میبره. وقتی بیدار میشم از نور نارنجی خبری نیست. همه جا تاریکه. بخش دوم امروز شروع شد.

لذت فیلم خوب..

 من و جناب همسر اصلی ترین تفریحمان فیلم دیدن است..

واقعا تفریح لذت بخشی ست ..  میشود رستگاری در شاوشنگ را دید و برای مدتی پلک هایت را ببندی و بال های ذهنت را در دشتی سبز و پر از نور امید پرواز دهی..

میشود محله چینی ها را ببینی و منقبض شدن عضلات تنت از خشم و ناراحتی را حس کنی..

این بالا و پایین شدن ها را بعد از موسیقی.. در سینماست که میشود پیدا کرد.