ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

لحظه های گریزپا..


به روزگاری رسیدیم که مهم نیست حالمون خوبه یا بد..فقط می‌گذره..و این بد نسیت به نظرم..

روزهای متفاوتی رو میگذرونم..یه جورایی شبیه به رسیدن شب عروسیت که قراره وارد یه مرحله جدید از زندگی بشی..قراره یه نفر دیگه وارد زندگیت بشه که نقش مهمی هم اتفاقا در لحظه هات ایفا میکنه.. باید از میزان خودخواهی ت کم کنی..درک کنی..گذشت کنی..ببخشی که البته این کارا دو طرفه است در خوشبینانه ترین حالت..و این روزها که به لحظه زایمان نزدیک تر میشم و مقایسه میکنم..میبینم تفاوت خیلی زیادی این وسط وجود داره..این موجود جدید از یه خانواده دیگه نیست..از وجود خودته..نمی تونی به همون میزان که گذشت میکنی ازش توقع گذشت یا مهربونی یا درک شدن داشته باشی..نع..خیلی فرق داره این بار..

حتی در مورد زندگی خودت نمی تونی بدون در نظر گرفتنش تصمیم بگیری..یه جورایی میشه اولویت قبل از خودت..واین تجربه ایه که فقط به نظرم با داشتن فرزند حاصل میشه..

خلاصه سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم و اجازه بدم زمان به کمکم بیاد ..



روزهایی تازه..


هفته های آخر و سنگینی ..

شکر خدا که با حضور گل ها و ابرهای زیبا همراه شده..

زیاد نمیتونم بیرون برم..اما بهار حتی در خانه انرژی اش را بی دریغ ارزانی می‌کند.. 

امسال حال روزه دار ها را هم از دست دادم..اما باز هم لطافتش را حس میکنم..

باز هم ممنونم از خدای مهربانم..


پ.ن:

فقط خودش می داند که تمام تکیه ام به خودش است..برای الان و آینده..

پ.ن۲:

گاهی از درک کردن دیگران خسته و کلافه میشم..