امروز تونستم برای چند ساعت فندق رو بذارم خونه مادرشوهر.
چند روزه یه اخم تو تفکراتم هست که خنده و امیدواری و شادی زیاد سمتش نمیره..
شاید خستگی یا هورمون ها باشه..یا هر چیزی دیگه ای..
وقتی فندق رو با ظرف سوپش روانه کردم، ولو شدم رو مبل..یکم تو توییتر چرخیدم..چند دست حکم بازی کردم، با همون اخم ذهنی. ساعت سه و هنوز ناهار نخوردم. خونه بشدت به جاروبرقی نیاز داشت و آشپز خونه هم باید یه چرخی توش میزدم.
ناهارو خوردم و سینک و خالی کردم، دستکش دستم نکردم، لباسشویی رو جرمگیری کردم .. صفحه های کابینت رو دستمال کشیدم و گاز رو .. و باز برای هیچچچ کدام دستکش دست نکردم..یه جورایی دلم میخواست آسیب بزنم به خودم..جارو کشیدم، بی وقفه و به سرعت مسواک رو روی فرش هایی که مو رو به خودشون میگیرن می کشیدم، یک آن به خودم اومدم دیدم انگار عصبانیتم رو دارم با محکم کشیدن مسواک سر فرش خالی میکنم.
گفتم دوش نمیگیرم و با ماشین میرم دور میزنم تا آروم تر بشم..منصرف شدم و حوصله ترافیک نداشتم. دوش رو گرفتم و رو تخت پهن شدم و کتاب صوتی تصرف عدوانی رو گوش دادم.
باید خودم رو به فندق میرسوندم اما هی کشش میدادم..همچنان اخم با من بود و هست..
پناه به شب، وقتی که تو را به حال خودت رها میکند.. و تنها دارایی این روزهای پر مشغله بچه داری برای من همین شب است..شب.