ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

تحقق رویا..


گاهی انتهای خوشحالی تو ختم میشه به اینکه بدونی عزیز های 

زندگیت سر حال و امیدوار باشن و در آرامش روزگار بگذرونن..

وقت هایی که شادم از اینکه میدونم رو به راه هستن انگار که فضای زیادی برام تو ذهن خالی میشه برای فکر کردن به مسائل فراتر از روزمره.. 

شرایط یه جشن ذهنی برام مهیا میشه..

دوتا بال شروع میکنه به جونه زدن و رشد کردن و من رو بلند میکنه  و می بره به بیرون مرزهای تکراری و تکراری..

بیشتر مال خودم میشم.. 

مثل امروز که موافقتم رو به همسرم اعلام کردم برای  خرید چیزی که همیشه آرزویش را داشت و شرایط بد اقتصادی جرات و اجازه انجامش را به او نمی داد و من با اصرار و منطق که باید برای روان هزینه کرد حتی در ازای از دست دادن بعضی چیز ها متقاعدش کردم که با خیال راحت و بدون ترس از شرایط بد اقتصاد این کار را برای خودش.. خود خودش انجام دهد..




در مدح عینک دودی..

در جمعی از نزدیکان .. در هوای نسبتا خنک یکی از شهرستان های اطراف تهران.. من حفره های کوچک غصه هایم را می شمردم.. لم داده بودم و چشمانم خیره به بلندای درختان تبریزی و ابر های پراکنده آسمان بود و گوش هایم همچنان روی زمین ..

گفتمان صمیمانه اطرافیان به گوش می رسید.. برای من اما پشت این صحبت ها حفره های غم تک تک شان.. یادآوری میشد..

چند ساعت بعد .. دو نفر از عزیزانمان که همراهمان نبودند .. اما حجم اندوهشان از پشت تلفن به گوش می رسید.. من را لبریز کرد..شاید حرف و سخن عجیب و ناراحت کننده ای از نظر دیگران نبود اما مرا آتش زد.. ترجیح دادم لب رودخانه برم تا خنکی آب کمی آرامم کند..

پاهایم را در آب یخ فرو کردم و اشک هایم سر میخورد روی گونه هایم.. همینطور خنک و خنک تر میشدم که مادر هم به من پیوست و عجیب که نمی توان کنار مادر بود و شفاف نشد.. از چهره ام متوجه شد رو به راه نیستم.. و من گفتم.. بغضی کرد ولی مثل همیشه آرام و صبور گوش داد و حق داد و من اما دوباره با باز شدن موضوع بغضی تازه برایم متولد شد .. کنار جمع رفتیم..

و من در سکوت یکی یکی بغض هایم را مهار می کردم.. چشمانم را بستم تا کمی خودم را رو به راه کنم اما باز هم گاهی اشکی از گوشه چشمم روانه موهایم میشد..

سوار ماشین شدم و هیچ وقت آنقدر حضور عینک آفتابی برایم حیاتی جلوه نمی کرد..

عینک را روی صورتم گذاشتم و به آرامی گریه کردم و تا تهران همسر بی گناهم فکر میکرد او مقصر حال آن لحظه من است..

  





گاهی به خدا نمی دونم چی بگم..

فقط سرم رو میگیرم بالا و نگاه میکنم.. و سکوت..