ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

همه ما آدم ها..


بعد از مدت ها یه انیمیشن دیدم که خیلی زیبا بود..در عین دردناک بودن زیبا بود..

یه انیمیشن فرانسوی به اسم " زندگی من به عنوان یک کدو" با یه موزیک فرانسوی عالی.


تمام ستون های زندگی.. هستی.. روی محبت و دوست داشتن و عشق استوار است.. و ما خودمان.. خودمان از هم دریغ میکنیم زندگی و هستی را..

خنده دار به نظر میرسد که اکسیر زندگی در دستان خودمان است و تمام لحظه های عمرمان را در جستجویش هستیم.. میگردیم و نمی یابیم .. می گردیم و نمی یابیم.. می گردیم و نمی  یابیم..

در این میان پزشک می شویم.. معلم و مهندس میشویم.. فیلسوف می شویم.. دانشمند و هنرمند می شویم اما دریغ از احساس رضایت درونی.. 

ما خودمان را فراموش کرده ایم.. غرور یا حماقت مانع از این می شود که کمی ساده تر نگاه کنیم.. صادق تر خودمان را بازبینی کنیم تا اکسیر زندگی را در قلب هایمان بیابیم.. 

هستی و بودن و زندگی جز عشق و محبت و دوست داشتن نیست..

سیمون دوست داشتنی تنها..


زاویه های خالی..

بعد از دانشگاه دوست جدیدی وارد زندگی من نشد.. چند همکار بودند که فقط در حد همکار ماندند چون زاویه هایمان باهم جور نبود.. و من دوستی هایم محدود شد به تماس های تلفنی با دوستان دانشگاه که عجیب جور هم بودیم اما امروز که کنار پرده آشپزخانه از گوشه پنجره به کوچه خلوت نگاه میکردم قلبم آرزو کرد داشتن دوستی هم زاویه را..

دوستی که بشود دوست گرمابه و گلستان و هم قدم خیابان انقلابم..


تنهایی پر هیاهو ..


ماشین پرس بزرگی را می دیدم که به یکباره تمام نسخه های موجود یک کتاب را درون دستگاه می‌ریزد، می کوبد و بسته بندی می کند و از میان دیوار های شیشه ای میتوانستم کامیون های لبالب از جعبه های کتاب را ببینم که یکی یکی می رسند و تمام نسخه های چاپ شده از یک کتاب بدون اینکه حتی یک صفحه از آنها با نگاه، مغز و یا قلب حتی یک انسان آلوده شوند، مستقیم وارد آسیاب خمیر کنی می شوند. تازه بعد از این بود که نگاهم به کارگرانی افتاد که کنار تسمه ی نقاله ایستاده بودند و تند تند جعبه ها را باز می‌کردند و کتاب های دست نخورده را در می آوردند، جلدشان را می کندند، و کتاب برهنه را روی نقاله می انداختند، و اصلا برایشان اهمیت نداشت که چه صفحه ای از کتاب باز است..

امروز که کتاب تنهایی پر هیاهو از بهومیل هرابال رو خوندم، ذهنم سکوت کرد.. لبم لبخند زد.. قلبم فشرده شد.. 

پیشنهاد میکنم این کتاب رو .. لذت خواهید برد..


پ.ن: مرز سی سالگی را گذراندم و سعدی میخوانم.

در ستایش اندیشیدن


ارسطو  در بخش هایی از اخلاق نیکوماخوسی دیدگاه هایی قدرتمند درباره زندگی با فضیلت داشته است. وی مطمئن بود که این نوع زیستن شامل لذت جسمانی یا شهرت یا ثروت نمی شود. ارسطو می پرسید چه چیزی هدف زندگی است؟ او معتقد بود هدف زندگی تحقق بخشیدن به درونی ترین عملکرد منحصر به فرد ماست. سپس می پرسد آن چیست که ما را از دیگر شکل های حیات مجزا می سازد؟ 

اسپینوزا در کتابش این چنین جواب می‌دهد: توانایی منحصر به فرد ما در اندیشیدن و تعقل است..

اندیشیدن، اندیشیدن واقعی کاری بسیار دشوار است، مانند حرکت دادن جامه دانی سنگین در انبار زیر شیروانی..


 تو کتاب مسئله اسپینوزا جمله های خیلی دلچسبی خوندم اما یه جمله حک شد تو ذهنم:

مهم نیست که چه چیزی را باور داری یا می گویی که باور داری، مهم است که چگونه زندگی میکنی.