چشم ها را که باز میکنم میبینم دو گوشواره پرده ی رو به رویم به هم سنجاق خورده که نور اذیتم نکند، تا بیشتر بخوابم.. صدایم همچنان خواب است اما دنبال گوشی میگردم تا زنگ بزنم و تشکر کنم..
با اینکه هورمون ها اینبار بیشتر روحم را نشانه رفته اما این مراعات های جناب همسر ترمزیست بر غلیان و سرریز شدن احساس های خاکستری که هر ماه به شکلی مورد عنایت قرارم می دهد..
هر بار که می آیم ساز ناکوکم را بنوازم که چرا اینطور شد و آنطور نشد.. زمزمه ای در گوشم میشنوم که مگر نه اینکه الان در رویایت زندگی میکنی؟
من صادقانه پاسخ میدهم چرا.. من خودم این آرامش و سبک زندگی را انتخاب کردم.. میدانم که اگر الان در این موقعیت نبودم، همچین شرایطی را آرزومند بودم..
اگر صادق باشیم با خودمان.. زندگی حال ما محصول خواست خودآگاه و ناخودآگاه ماست.. فقط گرد عادت ما را فراموشکار می کند..
پ. ن: نزدیک به پنج سال روی جناب همسر کار کردم که این روز های سخت تغییر هورمون هایم را مدیریت کند. :-)