باید می آمدم و از کتاباهایی که خواندم و لذت بردم مثل کتاب تولستوی و مبل بنفش.. کتاب 1984 .. کتاب نظم زمان.. ناطور دشت.. و خیلی کتاب های دیگر می نوشتم اما نیامدم..
باید می آمدم و از مرگ همسر دوستم که خیلی ناگهانی رخ داد می گفتم که کل مفهموم زندگی را دوباره زیر و رو کرد و دوباره با چشم های باز به دنیا نگاه کردم و دوباره و دوباره حس کردم این دنیا و این زندگانی چیزی جز خواب نیست، نیست که نیست..
باید می آمدم و مینوشتم که اتفاق ناگواری گویا وجود ندارد و اگر به هر اتفاق و مسئله ای با دید و زاویه نگاه متفاوت بنگری نتنها ناراحت نمی شوی بلکه مبهوت حکمت خداوند خواهی شد و دیگر جایی برای شکایت نمی ماند و این کمی سخت است..(شکایت نکردن از هر چیز را میگویم. )
باید آمد و نوشت..
نوشت که ظاهرا مسئولیتی جز آزار نرساندن و نشکستن دل در این دنیای مه آلود را نداریم، باید یادآوری کنیم که رسالت ما جز محبت کردن نیست.. و این کمی سخت است.. (محبت کردن را میگویم.. محبت به کسی که موجب آزار توست.)
باید به همدیگر گوشزد کنیم که دنیا بسیار بی اعتبار است و بی اعتبار.. باید دنبال اصالت بگردیم..
همهٔ یادآوریهات عالی بود. کاش برای فهمشون هزینه ندیم.
خدا همسر دوستت رو رحمت کنه و به خودش صبر و آرامش بده
ممنونم..
اوهوم
دنیا انگار یه چشم به هم زدنه و ما زیادی درگیرش
دقیقا یک چشم بر هم زدن..