ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

من او

از آخرین رمان ایرانی که خوندم و بعدش دوس داشتم تا چند روز چیزی نخونم خیلی گذشته..

به جز کتابای منصور ضابطیان که سفرنامه است و زندگی.. 

امروز وقتی کتاب  « من او» رضا امیرخانی رو بستم، حالم خوب بود.. خوب بود چون دریافت داشتم ازش.. خوب بود چون تفکراتم رو تایید کرد.. خوب بود چون جواب مبهمه عشق اصلا چی هست رو برام وضوح بخشید.. خوب بود چون راهی رو که منم انتخاب کردم رو با مدادش برام پر رنگ تر کرد که آره.. درسته..


 درویش : هر زمانی که فهمیدی مهتاب را فقط به خاطر مهتاب دوست داری با او وصلت کن!

علی: یعنی چه که مهتاب را به خاطر مهتاب دوست بدارم؟

یعنی در مهتاب هیچ نبینی جز مهتاب. اسمش رانبینی؛ رسمش را هم. 

- مهتاب که بدون رسم چیزی نیست. مهتاب موهایش باید آب شار قهوه ای باشد.، بوی یاس بدهد.. 

- این ها درست! اگر این مهتاب را اینگونه دوست بداری، یکبار که تنگ در آغوشش بگیری، می فهمی که همه زن ها مهتاب هستند ...یا اینکه حکما هیچ زنی مهتاب نیست. از ازدواج با مهتاب همان قدر پشیمان خواهی شد که از ازدواج نکردن با او.

- پس روابط انسانی چه؟

- اگر عشقت انسانی است پس انسانی هم فکر کن. 

انسان و حیوان ندارد که! زن بگیر اما یکی دیگر را.

مهتاب است‌ که‌ دوستش دارم.. مهتاب است که بوی یاس .. 

مهتاب بدون این چیز ها چیزی نیست، هیچ است.. 

- احسنت! هر وقت مهتاب چیزی نبود و هیچ بود، با او وصلت کن! آن روز خودت هم چیزی نیستی. آینه اگر نقش داشته باشد، می شود نقاشی، کانه همان پرت و پلا ها که خواهرت می کشد. آینه هر وقت هیچ نداشت، آن وقت نقش خورشید را درست و بی نقص بر می‌گرداند.. آن روز خبرت میکنم تا با آینه وصلت کنی!


پ. ن:  روابط انسانی و ماورایی رو خیلی خوب بهم آمیخته بود.. چه در مورد عشق .. چه مرگ.. چه دنیا.. چه مرام انسانی..

پ. ن:  من حس میکنم اگه با کتاب انس داشته باشی میدونه کی و چه وقت بیاد سراغت.. این کتاب مال سال 81 هست..

سال ها بعدش که من دانشجو شدم چقدر این کتاب رو تو ویترین کتاب فروشی ها میدیدم.. مکث میکردم و می گذشتم.. 

حالا.. سال 98 خوندم و دلچسب بود.. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نفر اول 9 مرداد 1398 ساعت 08:01 http://otaqeshakhsi.blog.ir

چقدر زیبا. آره منم همیشه مکث کردم و گذشتم...

به موقع ش میخونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد