از زمانی که متاهل شدم و مستقل این دوگانگی و تضاد روحی پیوسته با من بود.. دوگانگی و تضاد نه با بار منفی .. دوگانگی و تضاد به ما هو ...
اوایل ازدواج گاهی صبح ها که میرفتم خانه پدر و مادرم بعد از احوال پرسی ، روانه اتاق سابقم میشدم و فوری به خواب میرفتم..
گیج بودم .. در خانه ای بودم که تا مدتی پیش محل آرامش و خانه امن من بود.. اما حالا فقط مات میشدم که اینجا چرا هم خانه ام هست .. هم نیست..
گذشت.. و حالا که نزدیک سه سال از ازدواج میگذرد خانه اولم بی شک خانه خودم است و از این بابت هم خوشحالم هم عذاب وجدان دارم..
مادرم گاهی اصرار میکند شب بمانم.. گاهی اجابت میکنم و گاهی هم نه .. و بیشتر نه..
نمیدانم .. گاهی میگویم شاید من نسبت به دختر های دیگر بی احساس ترم..کم عاطفه تر.. سردتر..گاهی در اطرافم میبینم دختر هایی که برای رفتن به خانه پدری شان بسیار بی قرارند و صبح و ظهر و شب کنار مادرشان هستند..
من عاشق مادر و پدرم هستم.. بسیار مهربان و از خود گذشته اند..اما من خیلی زود دوری از خانه ام بی قرارم میکند..
من هم مثل توام؛ از لحاظ قرار در خانه خودم. البته احساس تضاد نمیکنم:))
پس عذاب وجدان نداشته باشم