در اوج بی چارگی ام، می پرسیدم، آیا حق من نیست که دوست داشته شوم و وظیفه او که مرا دوست بدارد؟
عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود، حضورش در کنارم به شدته آزادی و حق زندگی اهمیت داشت. و اگر دولت این دو حق را برایم قایل شده بود چرا حق عاشق شدن را برایم بیمه نکرده بود؟
چرا تا این حد به آزادی زندگی و بیان اهمیت می دادند، که برایم پشیزی ارزش نداشت، بدون این که فردی به این زندگی معنی ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آن که کسی به حرفم گوش بدهد، چه فایده ای داشت؟ آزادی یعنی چه اگر معنی اش این باشد که معشوق بتواند آزادانه ترا ترک کند؟
بخشی از کتاب جستار هایی در باب عشق از
آلن دو باتن.