ظرف یک ساعت تصمیم برای رفتن به یزد گرفته شد. یک اقامتگاه سنتی رزرو کردیم و فردا صبحش در جاده بودیم.. دونفری..
سفر خیلی جذاب است مخصوصا به جاهایی که تا به حال نرفتی..
همیشه دیده و شنیده بودم درباره بافت سنتی یزد.. کوچه ها .. خانه ها.. آب انبار ها.. و کویرش..
اما این بار با جناب همسر قدم زدیم در این شهر کهن و خشتی..
سفر کردیم به زمان صفویه و قاجار.. در پنج دری ها و سه دری هایش نشستیم و چای خوردیم و با چشمان بسته دیدیم صاحبخانه را.. همسر هایش را در پنج دری ها.. خدم و حشم هایشان را.. برو و بیا هایشان را .. با چشمان بسته شکوه زندگیشان را دیدیم و با چشمان باز ناپایداری زندگی را نظاره کردیم..
با احترام به زور خانه رفتیم .. موج معنویت همراه با پهلوانی صورتمان را نوازش داد و چه زیبا میخواند و می نواخت مرشد..
کفش هایمان را کندیم و با پاهای برهنه در شنزار کویر راه رفتیم و خدا را دیدیم در عظمت کویر و آسمان..
و چه کوچک و ناچیز از بالای رمل ها دیده میشد انسان..
وقتی توریست ها را می دیدم که چگونه همان رفتاری را در کویر میکنند که در یک میهمانی یا تولد .. می ترسیدم از وجودشان.. وجود بی شعور و ناآگاه شان..
بی شعور نه به مفهوم توهین .. یک بی شعوری هگلی در رفتارشان موج میزد..
افسوس .. پس کی و کجا قرار است ببینیم و بشنویم ..
ما از انسان های اولیه که دور آتش می چرخیدند و میرقصیدند هم عقب تر رفتیم.. چرخش و رقص آنها معنا و مفهومی در پی داشت اما رقص و چرخش ما ..
شکل همه چیزمان مدرن و شیک شده اما تاریخ تمدن ..؟!
پ.ن: شهر آرام و امنی بود.