جام جهانی های بزرگ و دراماتیک همیشه نماد یک سکانس پر هیجان از کل نمایش زندگی بود در نظرم ..اما خوب باز هم سایه سنت و حقوق نادیده انگاشته زن مانع از این بود که در وجودم جرات و اجازه ورود به همچین ماراتن نفس گیری را بدهم..
غافل از اینکه روزگار نه با سنت های مرده کار داشت و نه با زن یا مرد بودنت.. بله بلیط من برنده شده بود در جام جهانی چشمان تو..
سرنوشت بدون تمرین در زمین های خاکی و سابقه بازی در هیچ باشگاهی مرا روانه جام جهانی چشمان تو کرد..
بهت و البته هیجان بی حد مرا واداشت تا بی درنگ لباس ورزشی به تن کنم و وارد زمین شوم.. شدم اما بی هیچ نام و نشانی..
نه اسمم را پشت پیراهن زدم و نه تبلیغی روی پیراهنم خواستم.. گمنام برای دل خود می دویدم.. زمین میخوردم و پاس گل میدادم.. شرایط برای گل زدن فراهم میشد اما من پاس گل را ترجیح می دادم تا همچنان در سایه بمانم..
روحیات زنانه شرقی من اجازه معروف و ستاره شدن را به من نداد.. اما همین که شانس دویدن دراین زمین به من داده شده بود برای تمام عمر کافی بود ..
این تنها جامی بود که نفهمیدم چه کسی آن را بالای سرش برد..
با تشکر ازدعوت نفر اول
چالش رادیو بلاگی
از سکوت هایم و یاسی ترین دعوت میکنم
در اوج بی چارگی ام، می پرسیدم، آیا حق من نیست که دوست داشته شوم و وظیفه او که مرا دوست بدارد؟
عشق کلوئه قابل جایگزینی نبود، حضورش در کنارم به شدته آزادی و حق زندگی اهمیت داشت. و اگر دولت این دو حق را برایم قایل شده بود چرا حق عاشق شدن را برایم بیمه نکرده بود؟
چرا تا این حد به آزادی زندگی و بیان اهمیت می دادند، که برایم پشیزی ارزش نداشت، بدون این که فردی به این زندگی معنی ببخشد؟ زندگی بدون عشق و بدون آن که کسی به حرفم گوش بدهد، چه فایده ای داشت؟ آزادی یعنی چه اگر معنی اش این باشد که معشوق بتواند آزادانه ترا ترک کند؟
بخشی از کتاب جستار هایی در باب عشق از
آلن دو باتن.