دروغگویی روی مبل از یالوم رو میخونم..
از خستگی توانی برام نمی مونه..وقتی بچه رو میخوابونم و بی جون روی تخت میوفتم، فقط کتاب تفریح منه..
پ.ن
از زمان تولد اینستا من تازه چند ماهه که این اپلیکیشن رو نصب کردم..اونم به این خاطر که فرصت گشتن و خرید کردن ندارم و خیلی از خرید ها اینترنتی انجام میشه..
اعتراف میکنم کمی بی جنبه ام..بعضی لوازم دلربا که خریدش لزومی نداره رو دارم تو این مدت میخرم و حسابم به نحو چشمگیری خالی شده..به قول جناب همسر با حضورت چرخ اقتصاد رو راه انداختی
دل خوشی من به تاریکی و سکوت مطلق شبه..
وقتی فندق و پدرش خوابیدن..
من با خود خودم تنها میشم..
فکر میکنم به روزی که گذشت..
ایراداتم را به خودم یادآور میشوم ..
شب می سازد مرا برای روزی تازه..
پ.ن:
کاش شب برای همه سرشار از آرامش باشه..
چقدر این کلمات زیباست..
یکبار برای زن..برای زندگی اش..برای آزادی اش..
بغضی که گلو را می فشارد..
از تاریخ تاریکی که این زن پشت سر گذاشته..
برای رسیدن به روشنی صبور بود و نجیب..
صبوری و نجابت روزگارش را روشن نکرد ..
تبدیل شد به بغض..کینه..و حالا شعار..
شعاری که سبز است و مطمئن هستم به بار می نشیند..
برای زنان خانه دار نجیب..
برای زنان شاغل بیرون از خانه..
برای زنان سرپرست خانواده..
برای زنان که در کودکی همسر و مادر شدند..
برای زنان خیانت دیده..
برای مادران تنهایی که از ترس داشتن دختر بچه و آزارهای احتمالی آینده، تنهایی را برمیگزینند..
برای مهسا های امینی..
برای..
پ.ن:
این ها دلیل بر مورد ظلم قرار گرفتن همه زنان نیست..چه بسا مردانی هستند که حقوق زن را به عنوان یک انسان آزاد محترم می شمرند..
اما نگاه تارخ میگوید باید واژه های زن، زندگی، آزادی سر داده شوند تا این تاریکی به روشنی برسد..
هیچ وقت چالشم با زمان حل نمیشه. همیشه هم منو به چالش میکشه.همیشه هم با گنگی برام تموم میشه. زمان ما خطیه؟ یا تو یه هلوگرام هستیم. اتفاقی که می افته..میگذره یا هنوز وجود داره. ممکنه اتفاقی چند روز پشت سر هم نگاهم به ساعت بخوره و هر بار هم ساعت شش رو ببینم. اون لحظه اس که انگار از ساعت شیش دیروز تا شیش امروز هیچ اتفاقی نیوفتاده و همون ساعت شیش دیروزه. فاصله شیش دیروز تا امروز مثل خواب برام رقم خورده. خواب یا رویا. نمیدونم فیلم سگانه کیشلوفسکی رو دیدین یا نه. هشت سال پیش فکنم دیدم و پرنگ ترین سکانسش همون لحظه هایی بود که پیرزن آهسته میره و اون بطری رو میندازه داخل استوانه جمع آوری زباله شیشه. همه زندگی انگار برای من مثل همون لحظه اس. تکرار و تکرار و تکرار. و البته گذشت سریع زمان هم به این توهم دامن میزنه.
و خداروشکر که زمان زود میگذره.
قرار بود صبح برم آرایشگاه که بنا به دلایلی کنسل شد و البته چه خوب که کنسل شد..
فندق رفت پیش مادر بزرگش برای سه ساعت و مادر فندق راهی یه اتوبوس سواری بعد چهار پنچ سال..
جناب همسر چند بار خواست که با تزریق عذاب وجدان منصرفم کنه از رفتن، چون خودش جایی کار داشت و نمیتونست باهام بیاد. اعتراف میکنم واقعا دلم می خواست تنها برم..و در دل شادان که میسر شده ..
بعد از مدت ها..تنهایی در مسیری که دلتنگش بودم..
سوار بی ار تی پارک وی شدم..یه مه خیلی کم ..دلچسب..و بعد نم نم بارون..باغ فردوس پیاده شدم..کلاه کاپشن رو گذاشتم و تا موزه سینمایی رفتم..خلوت بود..یه گروه تبلیغاتی برای شهر لوازم خانگی در حال فیلم برداری و تمرین بودن..چند لحظه ایستادم به تماشا و یاد فندق افتادم که وقتی تبلیغ شروع میشه میخکوب میشه و خنده از رو لبم نمی رفت..
برگشتم به کافه های سر باغ و تو اون هوای سرد و بارونی رو به روی یه آقای مسن که فکر میکنم تو تبلیغات تلویزیونی دیدمش نشستم و قهوه ترک سفارش دادم..
بس دلچسب بود همه چیز..برای من که اکثر اوقات تو آپارتمان با نور چراغ، روزها رو سپری میکنم اون لحظه ها مثل رویا بود..
قهوه رو خوردم و ولیعصررو به سمت جنوب، زیر نم نم بارون، خلوت و باصدای دلچسب هایده تا پارک وی اومدم.. خنده رو لبام بود و انبوه درخت های لخت ولیعصر و آسمون پر ابر توی چشمام..
دوباره سوار بی ار تی شدم و وقتی رسیدم به مادربزرگ فندق نگفتم که آرایشگاه نبودم..چون در غیر این صورت نگهداری از فندق کنسل میشد ..
جناب همسر متوجه شد که خیلی بهم خوش گذشته چون ستاره های توی چشمم رو نمیتونستم خاموش کنم.