ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

شاید نزدیک باشد..


تو یه لحظه هایی پرسه میزنم که غریبه اما در عین حال به سادگی داره سپری میشه..

لحظه هایی بین خواستن و خواستن واقعی

بین امید و نا امیدی

بین بغض و لبخند

بین صبر و صبر

بین نوش و نیش



چیزی که دلم میخواد و احساس نیاز میکنم بهش، یه دوست نزدیکه.. دوست گرمابه و گلستان..

دوستی که قرار بگذاریم و همدیگر را به چای دعوت کنیم..

از دمنوش ها بگیم.. از عطر غذا های جدید.. از کتاب های خوانده و نخوانده..


اما چرا نا امیدی تا زمانی که خدا هست.. شاید مثل زمان دانشگاه دوستی برایت کنار گذاشته..

تو بخواه و بسپار به او.. 

آزار دهنده و خنده دار


صبح امروز با صداهای آزار دهنده ساختمان بغل دستی که در دست ساخت است بیدار می شوم و می‌توانم بلند ترین فریاد ها را سر مالک ساختمان رها کنم که ای بی وجدان... تمامش کن.. 

هر شخصی در ذهنم حاضر می‌شود، ابعاد منفی و بد جنسش خودنمایی می‌کند..

اکثر مطالبی را که می‌خوانم به ریشخند می گیرم که چه ابلهانه..

وای از تبلیغات تلویزیونی که نفرت آدم را یک دور کامل شخم می‌زند.. 

اما تقویم.. با خنده می‌گوید : عزیز.. زیاد به افکار افسرده ات بها نده که کار کار خود خبیث شان است..  هورمون ها..

و بعد واقعا خنده ام می‌گیرد و حیرت میکنم از این سیستم پیچیده.. 

خداوندا.. حتی این سیکل دردناک هم  من را در قدرت و نظم تو به حیرت می کشاند و سر تعظیم  مرا در برابر این عظمت خلقت به خاک می ساید. .. 

سبک بودن..


از لطف های بزرگ در حق خودم جز از طرف خدا زیاد لذت نمی برم.. حسه جبران.. حسه شرمندگی.. حسه دیین.. مانع از لذت بردنم میشه.. تا به حال هم نشده یه کار بزرگ و قابل توجه برای کسی انجام بدم.. اما اطرافم هستن کسایی که این کار رو میکنن.. و چقدر لذت داره یه نفر رو از ته دل شاد بکنی.. مخصوصا بچه ها رو.. 

سرشار از دلیل بودن میشه انگار آدمیزاد..

اینکه یه خنده از ته دل بدی به کسی.. 

کاش انقدر پول داشتم که میتونستم همچین حسه قشنگی رو تجربه کنم.. مثلا هر ماه.. یا هر هفته با دست پر به کهریزک میرفتم..

یا آرزوهای بچه هایی رو برآورده میکردم.. 




خدایا.. تو در وصف نگنجی.. 

اما این حس که ذره ای از دریا ی رحمت و نعمت تو به بنده هات هست چقدر شیرینه.. 

و تو همچنان در وصف نگنجی.. 

خانه آفتابی


خیلی زودتر از چیزی که فکر میکردم با خونه جدید ارتباط گرفتم.. شاید چون خدا بهم لطف کرد و پنجره قشنگی بهم داد.. پنجره ای که حجم زیادی از آسمون رو میشه باهاش دید و ساعت ها به حرکت ابرها خیره شد..

پنجره ای که ریلی هست و به راحتی میتونم گیاه بچینم پشتش و از جایی تو پذیرایی یه قاب قشنگ رو ببینم با شیشه های رنگی ای که پر از برگ های سبزن..

شاید به خاطر اتفاقایی بود که این وسط افتاد تا بفهمم این خونه فقط و فقط انتخاب خدا بود.. 

شاید به خاطر کرونایی بود که مجبورمون کرد بیشتر تو خونه بمونیم تا دوستی زودتر شکل بگیره.. 

اما اتفاقی که این خونه رو بیشتر برام دوست داشتنی تر میکنه این بود که حضورت رو عمیق تر حس میکنم.. 

با اومدن کرونا اصلا حسه بدی نداشتم.. بفهمی.. نفهمی بدم هم نیومد از این دگمه پاووز.. حس میکردم همه آدما نیاز دارن.. به یه مکث که، یه لحظه صبر کن 

ببین کجای کاری..  

ببین بودت برای چی بود.. 

ببین نبودت چقدر راحته..

برای من اصلا کرونا بد نبود.. هرچند برای خیلی ها تلخ و سخت..

اما برای من که زیاد اهل معاشرت با دیگران نبودم فرصت خوبی شد تا با وجدانی آسوده در خانه بمانم..

هیچ اتفاقی تو این دنیا بی دلیل نمی افته..

و روح من یک ذره از این حکمت رو درک کرده و سرشار از لذت روزگار می‌گذراند..

باز هم یک روز برای من..


بعد از انجام کارهای بانکی و رهایی از فکر و خیال این چند روز با خنده شعبه بانک رو ترک کردم.. چه حس خوبی بود.. بالاخره با کمک مستقیم و بی واسطه خدا خانه جدید معامله شد.. با جناب همسر تماس گرفتم و گفتم راهی میدان انقلابم تا هوایی تازه کنم و او خوب می‌دانست که چقدر لازم دارم.. 

قصد خرید هم نداشته باشم،نگاه کردن عنوان کتاب ها.. پیاده رو اش.. درخت هایش.. کتابخانه های گرمش، تسکینی برای روح من است.. با خیالی راحت خیابان آزادی را به سمت میدان انقلاب قدم برمی‌داشتم.. باد سردی پیچید.. کلاه کاپشن را گذاشتم.. دست ها را در جیب و با کیف کوچک و سبکم زیر لب زمزمه میکردم " دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق.. سلطااان عششق.." " ای تو بالاتر ز وهم این و آن.. بی من مرو.. بی من مرووو.." گرمایی جان بخش زیر پوستم خانه کرد.. رسیدم به کتابخانه ها.. به جایی که دوران دانشجویی با زیبایی هاش انس گرفتم.. هوا سرد بود و من اما نع.. خانمی  سر خیابان دانشگاه بساط گل هایش را پهن کرده بود و به دیده های ما نرگس و رز پیش کش می‌کرد.. با آتشی که در کنارش بود گرم میشد و مشام ما را با بوی چوب سوخته نوازش می داد... راه می رفتم خرامان خرامان.. وارد کتابخانه های محبوب می شدم و اول از گرمای مطبوعش لذت می‌بردم و بعد به دنبال کتاب قلعه مالویل میگشتم.. دوست نداشتم سریع پیدایش کنم.. دلم میخواست بهانه داشته باشم تا لا به لای کتاب ها بیشتر بچرخم..

از دست فروش ها فال و دستمال جیبی میخریدم بدون هیچ نیازی..

راه میرفتم و خیلی اتفاقی وارد کتابخانه ای شدم که تا به امروز یکبار هم قدم در آن نگذاشته بودم.. نشر آستان قدس رضوی.. محیط زیبا و گرمی داشت.. اما خلوت.. و چند نفری هم که بودند، از یک قشر..

نگاه میکردم بدون هیچ انگیزه ای.. ناخوداگاه کتابی در مورد مهدویت از کلام امام هشتم توجه ام را جلب کرد.. خریدم. خودم تعجب کردم اما از این خرید حسه خوبی داشتم.. 

بیرون آمدم و همچنان به دنبال قلعه مالویل.. قدم هایم را سر صبر بر می‌داشتم تا آسمان گرفته بالا ی سرم شروع به بارش کند که دیگر کتاب خودش را به من نشان داد و خستگی جسمی روانه خانه ام کرد.. اما روحم سرشار بود.. 

خدایا ممنون برای هر روز، اما امروزت را فراموش نمی کنم..