تا به امروز با مرگ چنین مواجه ای نداشتم.. نزدیک حسش کردم.. گویی گوشه اتاق ایستاده بود و ما را نگاه میکرد.. ترسناک نبود.. خشمگین نبود.. آرام و دست به سینه و باوقار می دیدمش..
نه حسرتی برای نادانی مان میخورد و نه نگاه عاقل اندر سفیهی.. ساک و باوقار..
هروقت من را می بیند دستش را روی قلبش میگذارد.. حتی الان که در حال احتضار است..پدر بزرگ همسرم را میگویم..
من هم به خاطرش.. به خاطر محبتی که داشتم نه از سر هم خونی که ما هم خون و هم مسلک نیستیم.. به خاطر محبت.. همین و همین، از لحظه ای که وارد اتاقش شدم و تن نحیف و بی پناهش را دیدم.. دست های از همه جا کوتاهش را.. دهان نوزادوارش را.. بغض امانم را برید و هق هقم محیط را شکست..
مرا دید و لبخند زد.. لبخندی مات.. باچشمانش سلام و قربانت بروم هایم را پاسخ گفت و من شنیدم.. نشستم.. نگاهش کردم.. نگاهش کردم و دیگراو را نمیدیدم.. چیزی که برای من قابل مشاهده بود تنها و تنها این عروس هزار داماد بود.. که اینگونه فریبمان میداد.. من با چشم های خودم دیدم که تمسخرمان می کرد.. که یک قربانی دیگر تقدیم می کنید و باز هم ادعای دیدن دارید.. ادعای شنیدن.. ادعای فهم.. ادعای فکر.. می خندید با صدای بلند و..
من تنها توانستم قرآن را از کنار تخت بردارم و پناه ببرم به معجزه پیامبرم.. به ریسمان اش آویختم.. و تو چه میدانی به چه چنگ زدی..
میگما کاش میشد مهاجرت کنی به بلاگ
من بد عادت شدم اونجا هرکی پست میزاره متوجه میشم بعد یادم میره به کسایی که سرویسهای دیگهای دارن سر بزنم
آره تو فکرشم
خدا رحمتشون کنه


چقدر حست رو میفهمم...
و واقعا دنیا چه بیاعتبار و کوتاه و گذر است!
چیزی که ما همیشه یادمون میره...
چه حرص های بیخودی میخوریم...
صد سالم عمر کنیم اون صد سال بالاخره تموم میشه
محتضر..
هنوز نفس میکشن...