ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

نمای نزدیک


داشتم با موچین  ابروهام رو مرتب میکردم که یه دفعه چشمم خورد به خودم.. متوقف شدم..سرم شلوغ بود از فکرها..حس های جدید ناخوشایند..اما تا نگاهم به خودم افتاد و به چشم هام زل زدم .. گفتگویی رو باهام شروع کرد..بهم گفت تو خیلی قوی هستی..به طور عجیب قوی هستی..تو به راحتی میتونی دیگران رو ببینی و زمانی که احساس ناخوشایندی پیدا کردی نبینی.. تو میتونی سکوت بیشتری توی ذهنت ایجاد کنی..به راحتی..حرف های زیادی زد..خصوصیات خوب زیادی رو در من یادآوری کرد و در نهایت با یه لبخند بهم گفت ..تو  یک قطره از خدایی با تمام خصوصیات..




دوشنبه..


صبح جناب همسر بیدارشد و اعلام کرد که سرماخوردگی مهمانش شده و نمیتونه سر کار بره..خیلی وقت بود با این حال و اوضاع ندیده بودمش..

دکتر مورد نظر ساعت چهار عصر میاد و دیدم نمیشه تا عصر صبر کنم با جناب همسر برم خرید، واسه همین شال و کلاه کردم و روانه شدم..معمولا خرید خونه با جناب همسر هست و در نتیجه حرفه ای نیستم تو خرید..

میوه ها رو با دقت چک میکردم . حواسم بود که خیلی سنگینش نکنم چون پیاده بودم. بعد از پرتقال و لیمو شیرین و شلغم که از ملزومات همیشگی سرماخوردگیه به قسمت پروتئین سر زدم و یه بسته بلدرچین  برای سوپ گرفتم. بازم حواسم بود که میترسم بهش دست بزنم اما چون از فوایدش شنیده بودم دل رو به دریا زدم. خلاصه با دستانی پر وارد منزل شدم و در دل خوشحال که این معقوله سخت زندگی بر عهده من نیست .

با کمک خود بیمار بلدرچین شسته شد و سوپ تا چند دقیقه دیگه آماده میشه. 


هر زمان یکی از اعضای خانواده بیمار میشه جو خونه از حالت نرمال خارج میشه، اما جالب اینجاست که این تغییر جو ارتباط مستقیم داره با شخصی که بیمار شده..

به نظرم سخت ترین حالت، بیمار شدن مادر خانواده و بعد خانم خونه (بدون فرزند مثل خودم) و بقیه در مرتبه های بعدی  قرار میگیرن..


دن آرام رو شروع کردم به خوندن.. 



جایی برای نفس..

ابرها را میبینی؟

چه بازی هایی با آفتاب دارد..

یاد کودکی ام افتادم.. بازی میکردیم.. پشت دیوار ها پنهان می شدیم تا دوستی بیاید و پیدایمان کند..

وقتی پیدایمان می کرد..تمام وجودمان تپش بود.. جیغ می کشیدیم و می دویدیم.. تا دور بعد شروع شود.. دلمان گرم بود که مشق ها نوشته شده.. فردا هم که جمعه است..تا شنبه راه دوری بود..دلمان قرص بود.. 

بزرگ شدیم و نفهمیدیم چه از کف مان رفت..  چمیدانستیم که روزگاری می رسد که گم می شوی و دلت نمی خواهد کسی پیدایت کند..

بزرگ می شوی و هر کاری کنی دلت قرص نمی شود..

بزرگ می شوی و پنجشنبه با باقی روزها دیگر  تفاوتی برایت ندارد..


تنها چیزی که فهمیده ام.. هیچ آدم بزرگی حق ندارد با امر و نهی کردن های احمقانه.. با عاقل پنداری های متوهمانه .. با عصبانیت های روانی اش به دوران کودکی بچه ای تجاوز کند..

او فقط همین چند سال را دارد تا مثل ابر و خورشید باشد..تا مثل باد بوزد .. او همین مدت کوتاه را دارد تا زندگی را به زیبا ترین شکل ممکن ببیند و بچشد..




صدایم کن..


مهمان ها تازه رفته اند. لباس راحتی می پوشم و خودم را روی تخت رها می‌کنم. تنها خانم ها درک  می کنند این خلسه را. معمولا بعد از جمع های طولانی دلم برای خلوتم تنگ می شود. نگران می شوم. نکند جمع گریز شوم. بحث های سطحی خسته ام می‌کند. 

فکرم مشغول است. شلوغ. همه چیز روی دور تند است گویی.  در ذهنم  از فعالیت صبح تا این لحظه ام  را روی دور تند می‌زنم. وحشت می‌کنم از این دنیای خواب گونه . تنها چیزی که آرامش خیال کمی را روانه تن خسته و روح سرگردانم  می‌کند،  شادی اندک اطرافیانم  بود. همین.

در غیر این صورت شاید عجیب به نظر رسد اما زندگی مادی و و روزمره ما از نظر من کپی  و البته نسخه ارتقا یافته خاله بازی زمان کودکی ست. 

به همان میزان بی اعتبار و زودگذر . به همان میزان مزحک اگر جدی اش بگیری. و تنها راه رهایی از این بازی کودکانه سیقل دادن روح است که اگر غافل شوی روح در کالبد مادی ات می گندد.  


پ.ن:

پناه میبرم به تو ای  تنها پناهم.. از ته دل.. با تمام وجودم..با تک تک سلول هایم.. دوستت دارم ای نهایت رویای من..


تمام ناتمام من تویی..


باید تختی که برای مدتی در پزیرایی خانه پهن شده بود جمع شود..

باید کمی دکوراسیون را تغییر دهم..

باید گلدان گلها را عوض کنم.. جای ریشه هایش کم است. به ریشه اصلی آب نمی رسد..

باید دست را روی زانوها بگذارم و غبار یک ماه را بتکانم..

دوباره فیه ما فیه بخوانم ..

نگاهم به توست.. انگار کن کودکی خردسال در میانه روزی تف دیده.. دنبال مادرش می گردد..

مادرم باش.. پیدایم کن.. در آغوشم بگیر..


من تورا میخواهم..