بعد از دانشگاه دوست جدیدی وارد زندگی من نشد.. چند همکار بودند که فقط در حد همکار ماندند چون زاویه هایمان باهم جور نبود.. و من دوستی هایم محدود شد به تماس های تلفنی با دوستان دانشگاه که عجیب جور هم بودیم اما امروز که کنار پرده آشپزخانه از گوشه پنجره به کوچه خلوت نگاه میکردم قلبم آرزو کرد داشتن دوستی هم زاویه را..
دوستی که بشود دوست گرمابه و گلستان و هم قدم خیابان انقلابم..
هوم، منم گاهی میرسم به پشت همون پنجره... تنها و آرزومند
و خدا شنوای داناست..