ماشین پرس بزرگی را می دیدم که به یکباره تمام نسخه های موجود یک کتاب را درون دستگاه میریزد، می کوبد و بسته بندی می کند و از میان دیوار های شیشه ای میتوانستم کامیون های لبالب از جعبه های کتاب را ببینم که یکی یکی می رسند و تمام نسخه های چاپ شده از یک کتاب بدون اینکه حتی یک صفحه از آنها با نگاه، مغز و یا قلب حتی یک انسان آلوده شوند، مستقیم وارد آسیاب خمیر کنی می شوند. تازه بعد از این بود که نگاهم به کارگرانی افتاد که کنار تسمه ی نقاله ایستاده بودند و تند تند جعبه ها را باز میکردند و کتاب های دست نخورده را در می آوردند، جلدشان را می کندند، و کتاب برهنه را روی نقاله می انداختند، و اصلا برایشان اهمیت نداشت که چه صفحه ای از کتاب باز است..
امروز که کتاب تنهایی پر هیاهو از بهومیل هرابال رو خوندم، ذهنم سکوت کرد.. لبم لبخند زد.. قلبم فشرده شد..
پیشنهاد میکنم این کتاب رو .. لذت خواهید برد..
پ.ن: مرز سی سالگی را گذراندم و سعدی میخوانم.
حتما دوست عزیزم.
سی سالگیات پرشور و مبارک.
ممنونم دوست خوبم ممنون