در جمعی از نزدیکان .. در هوای نسبتا خنک یکی از شهرستان های اطراف تهران.. من حفره های کوچک غصه هایم را می شمردم.. لم داده بودم و چشمانم خیره به بلندای درختان تبریزی و ابر های پراکنده آسمان بود و گوش هایم همچنان روی زمین ..
گفتمان صمیمانه اطرافیان به گوش می رسید.. برای من اما پشت این صحبت ها حفره های غم تک تک شان.. یادآوری میشد..
چند ساعت بعد .. دو نفر از عزیزانمان که همراهمان نبودند .. اما حجم اندوهشان از پشت تلفن به گوش می رسید.. من را لبریز کرد..شاید حرف و سخن عجیب و ناراحت کننده ای از نظر دیگران نبود اما مرا آتش زد.. ترجیح دادم لب رودخانه برم تا خنکی آب کمی آرامم کند..
پاهایم را در آب یخ فرو کردم و اشک هایم سر میخورد روی گونه هایم.. همینطور خنک و خنک تر میشدم که مادر هم به من پیوست و عجیب که نمی توان کنار مادر بود و شفاف نشد.. از چهره ام متوجه شد رو به راه نیستم.. و من گفتم.. بغضی کرد ولی مثل همیشه آرام و صبور گوش داد و حق داد و من اما دوباره با باز شدن موضوع بغضی تازه برایم متولد شد .. کنار جمع رفتیم..
و من در سکوت یکی یکی بغض هایم را مهار می کردم.. چشمانم را بستم تا کمی خودم را رو به راه کنم اما باز هم گاهی اشکی از گوشه چشمم روانه موهایم میشد..
سوار ماشین شدم و هیچ وقت آنقدر حضور عینک آفتابی برایم حیاتی جلوه نمی کرد..
عینک را روی صورتم گذاشتم و به آرامی گریه کردم و تا تهران همسر بی گناهم فکر میکرد او مقصر حال آن لحظه من است..