غم، نه یک اتفاق زمانی یا حالت انسانی است؛ که موجودی است جان دار که نفس می کشد و در کنار ما زندگی می کند. آن گاه که خسته از روزمرگی بر صندلی اتوبوس نشسته ایم، یا در کنار محبوب آرمیده ایم، یا در جمع شاد همراهان یکدل رها شده ایم، پای ظرفشویی ایستاده ایم و بشقاب ها و لیوان ها را به کف آغشته ایم و شادمان آهنگی را زمزمه می کنیم، غم می آید آرام روی صندلی، لبه تخت، روی زمین، یا پشت میز آشپزخانه می نشیند، با شکیبی وصف ناشدنی به ما خیره میشود و آنقدر منتظر میماند تا تیزی حضورش از حباب نازک انکار ما بگذرد. آنگاه به آرامی برای هردوی ما چای می ریزد ..
ما نمیخواهیم سهمی به غم بدهیم..مگر چقدر در زندگیمان زمان داریم..
اما هیچ کس به اندازه غم، سهم خودش را به تمامی از زندگی ما طلب نکرده است..
شادی عدم غم نیست. شادی کنار آمدن با غم است..
دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند. معرفی اش کنیم به دوستانمان: «دوستان، غم من، غم من، دوستان». ببریمش به خانه. بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد و مسواک بزند. برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب به خیر بگوید. صبح که چشم باز می کنیم، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم و تنها غم است که ما را تنها نمی گذارد..
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم؟
که هزار آفرین بر غم باد!
حنا جان چقدر این نوشته ات دوست داشتم
سلام.
ممنونم
بنظرم خیلی ام بد نیست
حداقل تنها نیستیم...
یه همراه همیشگی..