تو یه لحظه هایی پرسه میزنم که غریبه اما در عین حال به سادگی داره سپری میشه..
لحظه هایی بین خواستن و خواستن واقعی
بین امید و نا امیدی
بین بغض و لبخند
بین صبر و صبر
بین نوش و نیش
چیزی که دلم میخواد و احساس نیاز میکنم بهش، یه دوست نزدیکه.. دوست گرمابه و گلستان..
دوستی که قرار بگذاریم و همدیگر را به چای دعوت کنیم..
از دمنوش ها بگیم.. از عطر غذا های جدید.. از کتاب های خوانده و نخوانده..
اما چرا نا امیدی تا زمانی که خدا هست.. شاید مثل زمان دانشگاه دوستی برایت کنار گذاشته..
تو بخواه و بسپار به او..