ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

باز هم یک روز برای من..


بعد از انجام کارهای بانکی و رهایی از فکر و خیال این چند روز با خنده شعبه بانک رو ترک کردم.. چه حس خوبی بود.. بالاخره با کمک مستقیم و بی واسطه خدا خانه جدید معامله شد.. با جناب همسر تماس گرفتم و گفتم راهی میدان انقلابم تا هوایی تازه کنم و او خوب می‌دانست که چقدر لازم دارم.. 

قصد خرید هم نداشته باشم،نگاه کردن عنوان کتاب ها.. پیاده رو اش.. درخت هایش.. کتابخانه های گرمش، تسکینی برای روح من است.. با خیالی راحت خیابان آزادی را به سمت میدان انقلاب قدم برمی‌داشتم.. باد سردی پیچید.. کلاه کاپشن را گذاشتم.. دست ها را در جیب و با کیف کوچک و سبکم زیر لب زمزمه میکردم " دیگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق.. سلطااان عششق.." " ای تو بالاتر ز وهم این و آن.. بی من مرو.. بی من مرووو.." گرمایی جان بخش زیر پوستم خانه کرد.. رسیدم به کتابخانه ها.. به جایی که دوران دانشجویی با زیبایی هاش انس گرفتم.. هوا سرد بود و من اما نع.. خانمی  سر خیابان دانشگاه بساط گل هایش را پهن کرده بود و به دیده های ما نرگس و رز پیش کش می‌کرد.. با آتشی که در کنارش بود گرم میشد و مشام ما را با بوی چوب سوخته نوازش می داد... راه می رفتم خرامان خرامان.. وارد کتابخانه های محبوب می شدم و اول از گرمای مطبوعش لذت می‌بردم و بعد به دنبال کتاب قلعه مالویل میگشتم.. دوست نداشتم سریع پیدایش کنم.. دلم میخواست بهانه داشته باشم تا لا به لای کتاب ها بیشتر بچرخم..

از دست فروش ها فال و دستمال جیبی میخریدم بدون هیچ نیازی..

راه میرفتم و خیلی اتفاقی وارد کتابخانه ای شدم که تا به امروز یکبار هم قدم در آن نگذاشته بودم.. نشر آستان قدس رضوی.. محیط زیبا و گرمی داشت.. اما خلوت.. و چند نفری هم که بودند، از یک قشر..

نگاه میکردم بدون هیچ انگیزه ای.. ناخوداگاه کتابی در مورد مهدویت از کلام امام هشتم توجه ام را جلب کرد.. خریدم. خودم تعجب کردم اما از این خرید حسه خوبی داشتم.. 

بیرون آمدم و همچنان به دنبال قلعه مالویل.. قدم هایم را سر صبر بر می‌داشتم تا آسمان گرفته بالا ی سرم شروع به بارش کند که دیگر کتاب خودش را به من نشان داد و خستگی جسمی روانه خانه ام کرد.. اما روحم سرشار بود.. 

خدایا ممنون برای هر روز، اما امروزت را فراموش نمی کنم..