ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

راه نفس..


روزهای عجیبیه..انگار کن چرخ دنده های یه ساعت که سالهاست روغن نخورده و به زور حرکت میکنه..با همون صدا و سختی..

کاش مهر دیگه با ما سر سازگاری داشته باشه و با بارون های قشنگش کمی از غم دل رو ببره..کاش ما رو مهمون پیاده رو‌های خیس و پر از برگ زرد و نارنجی کنه..کاش آسمون امسال راه بیاد با ما..

رویا باش نه کابوس..


وقتی صبح چشم هایم را باز میکنم دقیقا نمیدانم به روی چه چیزهایی باز می‌شود.. روی واقعیت..روی خواب..روی هستی یا روی نیستی..چقدر اصالت دارند سوژهای دیدنم..چقدر باید اعتبار برایشان قائل بود..نمی‌دانم روزهایی که از پس هم می آیند و می‌روند یک صبح دارند یا هزاران صبح..صبح نه صبح سپید و صادق ..نع..صبح سیزف وار..دوباره از نو..دوباره از نو..دوباره از نو..

قلبم گواهی می‌دهد همه خوابیم..و باید این کابوس دنیا را دوام بیاوریم تا مجاز شویم برای مرحله بیداری..

می‌گویم کابوس و تو نگو که رویایی زیباست..همه از همیشه تنهاتریم و باز به دنبال تنهایی می گردیم..

با چنگالهایمان به روزنه ها چنگ میزنیم و در نهایت مشتی خالی نصیبمان می شود..



مفر.

بعضی مواقع، وقوع بعضی اتفاقات لازمه..هر چند تلخ..تا بیدار بشی..تا بهتر ببینی..بهتر بشنوی.. 

جای خالی دوست برای من پر رنگه..هرچند، دوستان از دوران دانشجویی که همچنان بسیار به من نزدیکند، نه از نظر مسافت...که هر کدام در گوشه ای دور..

و من تنهایی ام را با کتاب خواندن..فیلم دیدن پر میکنم..لذت میبرم..اما جای رفیق همچنان خالیست..


کتاب هایی که یاد گرفتم ازشون..

به تازگی جان شیفه از رومن رولان را تمام کردم..نزدیک دوهزار صفحه..دوستش داشتم.

کتاب ظرافت جوجه تیغی برایم دلچسب بود..

قلعه مالویل یک رمال واقعی..

و تمام کتاب های موراکامی..مخصوصا تاریخچه پرنده کوکی .‌.فضای سورئال با خاصیت مغناطیسی بالا..


جذاب ترین ها رو گفتم و فیلم‌..

پلتفرم.. (تلخ، اما واقعی)

رشته خیال..

شاعری ( فیلم کره ای) دلچسب..

و فیلمی که همین الان تمام شد..

همسرایان..

خیلی هاش هم الان حضور ذهن ندارم..


این روزا به قدری فیلم میبینم که حتی اسمشون از خاطرم میره..

کتاب هم همینطور..و میدونم که خوب نیست این روند..

نمای نزدیک


داشتم با موچین  ابروهام رو مرتب میکردم که یه دفعه چشمم خورد به خودم.. متوقف شدم..سرم شلوغ بود از فکرها..حس های جدید ناخوشایند..اما تا نگاهم به خودم افتاد و به چشم هام زل زدم .. گفتگویی رو باهام شروع کرد..بهم گفت تو خیلی قوی هستی..به طور عجیب قوی هستی..تو به راحتی میتونی دیگران رو ببینی و زمانی که احساس ناخوشایندی پیدا کردی نبینی.. تو میتونی سکوت بیشتری توی ذهنت ایجاد کنی..به راحتی..حرف های زیادی زد..خصوصیات خوب زیادی رو در من یادآوری کرد و در نهایت با یه لبخند بهم گفت ..تو  یک قطره از خدایی با تمام خصوصیات..




دوشنبه..


صبح جناب همسر بیدارشد و اعلام کرد که سرماخوردگی مهمانش شده و نمیتونه سر کار بره..خیلی وقت بود با این حال و اوضاع ندیده بودمش..

دکتر مورد نظر ساعت چهار عصر میاد و دیدم نمیشه تا عصر صبر کنم با جناب همسر برم خرید، واسه همین شال و کلاه کردم و روانه شدم..معمولا خرید خونه با جناب همسر هست و در نتیجه حرفه ای نیستم تو خرید..

میوه ها رو با دقت چک میکردم . حواسم بود که خیلی سنگینش نکنم چون پیاده بودم. بعد از پرتقال و لیمو شیرین و شلغم که از ملزومات همیشگی سرماخوردگیه به قسمت پروتئین سر زدم و یه بسته بلدرچین  برای سوپ گرفتم. بازم حواسم بود که میترسم بهش دست بزنم اما چون از فوایدش شنیده بودم دل رو به دریا زدم. خلاصه با دستانی پر وارد منزل شدم و در دل خوشحال که این معقوله سخت زندگی بر عهده من نیست .

با کمک خود بیمار بلدرچین شسته شد و سوپ تا چند دقیقه دیگه آماده میشه. 


هر زمان یکی از اعضای خانواده بیمار میشه جو خونه از حالت نرمال خارج میشه، اما جالب اینجاست که این تغییر جو ارتباط مستقیم داره با شخصی که بیمار شده..

به نظرم سخت ترین حالت، بیمار شدن مادر خانواده و بعد خانم خونه (بدون فرزند مثل خودم) و بقیه در مرتبه های بعدی  قرار میگیرن..


دن آرام رو شروع کردم به خوندن..