ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..
ورق های زده نشده..

ورق های زده نشده..

وقتی در مورد موضوعی مینویسم متمرکزمیشوم و منطقی تر و حتی آرام تر با آن برخورد میکنم تا صحبت کردن در باره اش.. پس باید نوشت..

وقت..زمان..لحظه..

هیچ وقت چالشم با زمان حل نمیشه. همیشه هم منو به چالش میکشه.همیشه هم با گنگی برام تموم میشه. زمان ما خطیه؟ یا تو یه هلوگرام هستیم. اتفاقی که می افته..میگذره یا هنوز وجود داره. ممکنه اتفاقی چند روز پشت سر هم نگاهم به ساعت بخوره و هر بار هم ساعت شش رو ببینم. اون لحظه اس که انگار از ساعت شیش دیروز تا شیش امروز هیچ اتفاقی نیوفتاده و همون ساعت شیش دیروزه. فاصله شیش دیروز تا امروز مثل خواب برام رقم خورده. خواب یا رویا. نمیدونم فیلم سگانه کیشلوفسکی رو دیدین یا نه. هشت سال پیش فکنم دیدم و پرنگ ترین سکانسش همون لحظه هایی بود که پیرزن آهسته میره و اون بطری رو میندازه داخل استوانه جمع آوری زباله شیشه. همه زندگی انگار برای من مثل همون لحظه اس. تکرار و تکرار و تکرار. و البته گذشت سریع زمان هم به این توهم دامن میزنه.

و خداروشکر که زمان زود میگذره.


مه

قرار بود صبح برم آرایشگاه که بنا به دلایلی کنسل شد و البته چه خوب که کنسل شد..

فندق رفت پیش مادر بزرگش برای سه ساعت و مادر فندق راهی یه اتوبوس سواری بعد چهار پنچ سال..

جناب همسر چند بار خواست که با تزریق عذاب وجدان منصرفم کنه از رفتن، چون خودش جایی کار داشت و نمیتونست باهام بیاد. اعتراف میکنم واقعا دلم می خواست تنها برم..و در دل شادان که میسر شده ..

بعد از مدت ها..تنهایی در مسیری که دلتنگش بودم..

سوار بی ار تی پارک وی شدم..یه مه خیلی کم ..دلچسب..و بعد نم نم بارون..باغ فردوس پیاده شدم..کلاه کاپشن رو گذاشتم و تا موزه سینمایی رفتم..خلوت بود..یه گروه تبلیغاتی برای شهر لوازم خانگی در حال فیلم برداری و تمرین بودن..چند لحظه ایستادم به تماشا‌ و یاد فندق افتادم که وقتی تبلیغ شروع میشه میخکوب میشه و خنده از رو لبم نمی رفت..

برگشتم به کافه های سر باغ و تو اون هوای سرد و بارونی رو به روی یه آقای مسن که فکر میکنم تو تبلیغات تلویزیونی دیدمش نشستم و قهوه ترک سفارش دادم..

بس دلچسب بود همه چیز‌..برای من که اکثر اوقات تو آپارتمان با نور چراغ، روزها رو سپری میکنم اون لحظه ها مثل رویا بود..

قهوه رو خوردم و ولیعصررو به سمت جنوب، زیر نم نم بارون، خلوت و باصدای دلچسب هایده تا پارک وی اومدم.. خنده رو لبام بود و انبوه درخت های لخت ولیعصر و آسمون پر ابر توی چشمام..

دوباره سوار بی ار تی شدم و وقتی رسیدم به مادربزرگ فندق نگفتم که آرایشگاه نبودم..چون در غیر این صورت نگهداری از فندق کنسل میشد ..

جناب همسر متوجه شد که خیلی بهم خوش گذشته چون ستاره های توی چشمم رو نمیتونستم خاموش کنم.


مرگ


این روزها به واسطه بیماری مادربزرگ جناب همسر، به مرگ بیشتر فکر میکنم..

تو یه بازی بزرگ هستیم که دائم در حال آزمون و خطا و یادگیری ..یادگیری نه به معنی آموزش..یادگیری در ازای تجربه های زندگی و اعطای عمر..

البته این روزها بیشتر دوندگی برای این است که، پول کسب کنیم.‌. پول خرج کنیم..و دوباره و دوباره..

گاهی خیلی بچگانه بازی می‌کنیم.. میدویم که اسباب بازی های زیبا تر و با کیفیت تر..ظاهر به روزتر و دلخواه دیگران..لباس های زیبا و خاص..چقدر شبیه خاله بازی زمان کودکی زندگی می‌کنیم.. 

چقدر به چشمانمان اجازه می‌دهیم آدم های تنهای اطرافمان را ببینیم و مرهمی شویم گاهی..

چقدر رنج ناشی از بیماری اطرافیان رو درک می‌کنیم و التیام می شویم..چقدر دست از سر قضاوت ظاهری آدم های دور و برمان برمی‌داریم.. 

هرچند هستند انسان های آدمی که خوب می‌بینند، خوب می شنوند و خوب هستند کنار دیگران..

اما کم است که تنهایی روح و قلب و جسم آمارش بالا رفته ..


پ.ن: مادربزرگ روی تخت بیمارستان است و همه منتطر خداحافظی او از این دنیا.‌.کسی چه می‌داند خواست خدا چیست برای بنده اش..

پادکست..


اخیرا بیشتر بحث من و جناب همسر در مورد خستگی منه..

کمک چشم گیری برای بچه داری ندارم..و این باعث شده اعتراض هام بشتر بشه..

مثل امروز که بحث کردم و یادآوری که خسته ام.‌.که درک نمیشم..و نتیجه این بود که الان پدر و پسر بیرونن تا من یه نفسی بکشم..

فندق خیلی شیرین شده..خیلی دوسش دارم..به همین خاطر دلم میخواد باحوصله تر بچه داری کنم..

این روزا تفریح اصلی من پادکست گوش دادنه..

مخصوصا اپیزود های رادیو مرز..

گاهی تو شوک میرم..اما باید قبول کنم که دنیای بیرون داره به این شکل میگذره.‌.ترسناک..


چرا بارون نمیاد..چرا..



شب.

امروز تونستم برای چند ساعت فندق رو بذارم خونه مادرشوهر.

چند روزه یه اخم تو تفکراتم هست که خنده و امیدواری و شادی زیاد سمتش نمیره..

شاید خستگی یا هورمون ها باشه..یا هر چیزی دیگه ای..

وقتی فندق رو با ظرف سوپش روانه کردم، ولو شدم رو مبل..یکم تو توییتر چرخیدم..چند دست حکم بازی کردم، با همون اخم ذهنی. ساعت سه و هنوز ناهار نخوردم. خونه بشدت به جاروبرقی نیاز داشت و آشپز خونه هم باید یه چرخی توش میزدم.

ناهارو خوردم و سینک و خالی کردم، دستکش دستم نکردم، لباسشویی رو جرمگیری کردم .. صفحه های کابینت رو دستمال کشیدم و گاز رو .. و باز برای هیچچچ کدام دستکش دست نکردم..یه جورایی دلم میخواست آسیب بزنم به خودم..جارو کشیدم، بی وقفه و به سرعت مسواک رو روی فرش هایی که مو رو به خودشون میگیرن می کشیدم، یک آن به خودم اومدم دیدم انگار عصبانیتم رو دارم با محکم کشیدن مسواک سر فرش خالی میکنم.

گفتم دوش نمیگیرم و با ماشین میرم دور میزنم تا آروم تر بشم..منصرف شدم و حوصله ترافیک نداشتم. دوش رو گرفتم و رو تخت پهن شدم و کتاب صوتی تصرف عدوانی رو گوش دادم.

باید خودم رو به فندق میرسوندم اما هی کشش میدادم..همچنان اخم با من بود و هست..

پناه به شب، وقتی که تو را به حال خودت رها می‌کند.. و تنها دارایی این روزهای پر مشغله بچه داری برای من همین شب است..شب‌.